-----------
آدمها یک بار عمیقاً عاشق میشوند
چون فقط یک بار نمیترسند همه چیز خود را از دست بدهند
اما بعد از آن یک بار
ترسها آنقدر عمیق میشود
که عشق دیگر دور میایستد...
- آلبر کامو
--------
امروز یک پاکت نامهی خیلی کوچولو مثل فال از توی کتابی قدیمی افتاد. برداشتم بازش کردم. روی کاغذ قدیمی زردشدهای اندازهی دو انگشت به خط نستعلیق نوشته بود:
بازآ بازآ چو روح در تن بازآ
چون جان به بدن چو گل به گلشن بازآ
گفتی که چه سان تو زندهای دور از من؟
دور از تو فتادهام به مردن، بازآ
- رضیالدین آرتیمانی
----------
نمایشگاه بینالمللی کتاب فرانکفورت از 14 اکتبر شروع میشه که نشر گردون در سالن 0-4 غرفه داره. و من مثل هر سال مجبورم اونجا باشم. روز یکشنبه 18 اکتبر که نمایشگاه تموم میشه، وقتی کتابا رو جمع کردیم، همون شبانه راه میافتم به سوی جنوب فرانسه. میخوام روز بعدش در شهر نیس باشم؛ اونجا بالای اون تپهها، لابلای درختای اکالیپتوس و عناب و هلو، زیر چفتهی انگور و لونهی زنبور، پر از نشونههای خداست.
میرم ازش بپرسم که هنوز تنهاست؟ میخوام دردا و خستگیامو بریزم تو دامنش، دستامو بذارم رو شونههاش، مشرف به رنگای آبی مدیترانه ببینم هنوز از آسمونش پولکهای طلایی میباره تو چشام؟ میخوام از دست آدما بهش شکایت کنم. میخوام وقتی حواسش نیست، گلایههامو مثل سنگای کوچولو بریزم تو جیب ردای سفیدش که وقتی شب تنها شد باهاشون یهقل دوقل بازی کنه. اما اون خیلی باهوشه، ذهنمو میخونه، حرکت دستامو میبینه، سنگا رو از جیبش درمیاره میخنده: «گلههات به سرم، عروسی پسرم... خب؟»
بهش میگم: «مسیح رو میگی؟ اون که پسرت نیست. تو اصلا بچه نداری! اگه هم داشته باشی، منم. مسیح هم یکیه مثل من، ولی خیلی بهتر از من، خیلی آقاتر از من، خیلی هم باهوشتر از من. من فقط آدما رو میبینم، اون ته دل آدما رو میخوند. یعنی میخوند؟»
«معلومه که میخوند. ولی هیچ به روشون نمیآورد که میخونه.»
«خدا جون! من چیکار کنم که بتونم ته دل آدما رو بخونم؟»
«واسه چی میخوای بری ته اقیانوس؟ غرق میشی. اصلاً که چی بشه؟»
«که ببینم. که تماشا کنم. که دیگه کسی سرمو گول نماله.»...
-------
آدمها جورواجورند. یکی مینشیند سر میز قمار تا جیب روزمرهگیاش را پر از هیجان کند، نخود و کشمش ته جیب، بود، بود. نبود هم نبود. غذا که نیست آدم از گشنگی بمیرد، شبچره است. و دیگری مینشیند که جانش را خرج این قمار کند. نه برای بردن نه برای باختن، قماربازی دلباخته است که آمده بازی کند. میداند بازندهای بیش نیست و مینشیند سر میز قمار، آن هم قماری که سالها عمر و احساس و قلبش را خون کرده بارها توی رگهاش چرخانده. دستها را میخواند همه چیز را میداند و باز بازی میکند.
باختن اما درست در لحظهای آغاز شده بوده که طرف مقابل به بردن فکر میکرده. بعدها میفهمی که عشق قماری ست با دو بازنده. زندگی مشترک نیست که یک نفر ببازد. قمار است...
و باز این چرخه تکرار میشود، آن یکی مینشیند سر میز قمار تا جیب روزمرهگیاش را پر از هیجان کند، بادام و توت خشکی ته جیب. و آن دیگری که دیگر چیزی برای باختن و زخمی شدن ندارد، راهش را میکشد، و آنقدر میرود تا خال شود. نقطه.
---------
یک وقتهایی سیل راه میافتد از سهلانگاری یا اشتباه یا هرچی، میبردت. با دست و پا با شنا با فرار با دویدن با پناه گرفتن خودت را نجات میدهی، به خیال خودت ساحل امنی برای خودت میسازی، و تا میآیی نفس تازه کنی، سد شکسته بر سرت خراب میشود که هرچه دست و پا بزنی، نه کسی به دادت میرسد، نه راه نجات داری. سیلی سرخ که باورها و واژههای عاشقانهی همچو گُل را با خودش میشورد و میبرد، و لایههای گِل را میچپاند توی حلقومت. از آنجا به بعد دیگر دست خودت نیست. درست از همانجایی که دلت شکست، شخصیت و غرورت له شد، درست از همانجایی که احساس میکنی کسی قلهات را نشانه رفت، هوشت را زد، و شعورت را مسخره کرد، درست همین جاست که دیگر هیچ تصویری در خیالت شکل نمیبندد.
با تصوری خیال میکنی چیزی دارد بافته میشود، بعد میبینی دستهات توی هوا نخهای کاموای خیال را جوریده است. تا تصویری شروع میشود، چیزی مثل یک گوی بزرگ فلزی میآید چیدمان ذهنت را پخش میکند. بعد فکر میکنی آنهمه خیالپردازی، آنهمه حرف و چیزهای تعریفکردنی، آنهمه سفر، آنهمه عاشقی کردن، آنهمه بازی که در ذهنت شکل میبست و تمامی نداشت، چرا توفان افتاده زیرش مثل ابرهای پاره پاره پخشش میکند توی این آسمان بی سر و ته؟ انگار برای عزیزترینت دسته گل برده باشی، و وقتی ازش بپرسند این کجا بود؟ جلو چشمت بگوید «نمیدونم، یه ناشناس هی برام گل میفرسته.» انگار باهاش رفته باشی که یک مراسم را بهجا بیاوری، اما وجودت را از آن روز بزرگ انکار کند، یعنی اصلاً وجود نداشتهای. یعنی به همین راحتی قابل حذف شدنی. یعنی دیده شدن را خوب بلد است اما بلد نیست ببیند؟ نه. نه. نه. یعنی هر آینه با یک پاککن ناقابل پاک میشوی. انگار... بگذریم. مگر همین یکی دو تاست؟
وقتی وجود نداری، خب نداری. بگذار برخی حقایق دنیا مکتوم بماند؛ زمان میگوید کجا. در سینه، یا بر زبال لالشده، یا در سینهی خاک؟ و اصلاً چه فرقی دارد؟ همین که کودکانههات را نشانش بدهی، قدرناشناس توی دلش بگوید چه راحت میشود خرش کرد، یا بگوید این که هرچی سرش بیارم هست، و چشمهاش را میبندد، بگذار گوشوارههام را برای آینهها به گوشم بیاویزم، درد دارد. چیزی مثل دنداندرد ابدی که نمیدانی چه جوری باهاش کنار بیایی. زخمی و سرخورده در خودت کز کن و توی جمجمهات جیغ بکش که خواب همسایهی بالایی نیاشوبد. فقط یادت بماند پاییز آمد و از سر پاییزهای دیگر گذشت، و تو هنوز وجود نداری. همین طوری بی عجله.
--------
پاییز در ذهن من همیشه جارو دستش است و دارد برگها و رنگها را از کوچهها خش خش میروبد. هر سال به کاری مشغول است. امسال تابستان بهگارفتهی مرا جارو میکند.
پاییز مهر و رنگ و برگ و باد مبارک.
---------
آدم برای عشق شکستخورده برای دلتنگی خودش موقعی که عاشق بوده و تنها یک چراغ روشن داشته خب گریه میکند. انگار سرو رشیدش مرده، عزادارش کرده. چه دخلی به دیگری دارد که زده زیر قمار شکستش داده رفته؟... میدان جنگ بوده، جنگ؛ سر هستی سر زندگی سر یک دل خونشده، تماشای ماه از بالای شانهاش، خندههاش. رنگبازی آسمان بوده که در و دیوار شاخش میزند اینجور. زن گرفتن و شوهر کردن که نبوده، تماشای نمایش که نبوده آدم بعدها یادش برود. مُرکّب سیاه ناب بوده که روی کاغذ چرب ننشسته بسیار چیزهای نانوشته باقی ست. چیزهایی که مال دلِ آدم است، تهِ تهِ دل. و هیچکس در تولد و عزاش شریک نیست که حقی ازش داشته باشد حالا؛ حتا آن دیگری. خب سرش را فرو کرده همان گوشهی دلش دارد چالش میکند. بعد در تاریکی گم میشود.
-------
چه حس خوبی ست
که یک آهنگ را با هم گوش میکنیم
تو به چیزهایی دیگر فکر میکنی
من به چیزهایی دیگر
و چقدر آسمان ابر پاره پاره دارد
وقتی ماه
دردش میآید
ابرها کجا کز میکنند؟
------
یک وقتهایی آدم به چیزی اطمینان دارد، و میداند بعدش چه بلاهایی سرش میآید، اما یک پنجرهی بازِ "شایدی" توی ذهنش میکارد، و به جای این که بگوید: «نه!» میگوید: «نمیدونم...» و همین کار دستش میدهد. انگار در یک بیابان از تشنگی له له میزده اما زیر سایهی درختی نصفه نیمه مانده تا آب پیدا کند. در آسمان دوردست چیزی مثل یک پرندهی خالشده توی هوا به چشمش میآید، نیم سایه و آرامشش را به راه افتادن و آن سوی تپهی دور رفتن، به امید چشمهای یا رودی؛ صلح میکند میبخشد. راه میافتد زیر ظلّ گرما تهمانده نیرویش را هم به راه و آفتاب میبازد. وقتی میرسد پشت تپه میبیند نه تنها چشمهای نیست، بلکه بادی شور و خاکی، خاک موذی کویری را جوری میکند توی چشمهاش که اشکهاش هیچوقت بند نیاید. یک وقتهایی اینجوری ست.
-----------
مردی که کنار پنجرهی هواپیما نشسته بود، داشت فیلم "علی" را تماشا میکرد. همان فیلمی که از روی زندگی محمد علی، قهرمان بوکس جهان ساخته شده. صحنههای بوکس، پیروزی، موسیقی مناسب، فریاد کشیدنهای علی که همه جا در فریاد تماشاگرانش گم میشود؛ این فیلم همه از پیروزهای علی ست. چون گمان نکنم طعم شکست را چشیده باشد. تمام صحنههای فیلم دستهای علی ست که بالا میرود. پیروزی پشت پیروزی. اما مردی که کنار پنجره داشت فیلم را تماشا میکرد، تمام مدت اشک میریخت. حتا وقتی غذا دادند، غذاش را هم میخورد، اشک هم میریخت، فیلم هم میدید. گمان میکنم شکست خورده بود.
یکم سپتامبر 2015
-------------------
برام یک پازل هزارتکه خریده بود که وقتهای تنهایی بسازمش، و شاید با این سرگرمی رنگارنگِ پیچیده این واژهی "عجب!" از دهنم بیفتد. اوایل هیجان داشتم گاه و بیگاه چند تکهاش را میچیدم، بعد زود خرابش میکردم. تو باشی و من سرم را به اباطیل گرم کنم؟ تا این که یک روز غروب وقتی از سر کار برگشت رفتم جلو در کیف و کتاب را از دستش گرفتم، تا آمد مرا ببوسد، خواستم مثلاً شوخی کنم، از دهنم پرید: «ولم کن عااااامو!»
ترش کرد. تق تق رفت توی اتاقش در را بست و دیگر درنیامد. بهش حق میدهم چون چنین جملهای بین ما رد و بدل نمیشد. نمیدانم از کجا آمد، و چرا؟ گفتم عجب! پشت جملههایی که میگوییم و پشت کارهایی که میکنیم، مسئولیتی هست، حتماً دلیل و حکمتی هست، یا لااقل خاطره یا نشانهای که فقط ما دونفر میدانیم. و البته بعضی چیزهاش را هم یکیمان نمیداند. باز گفتم عجب! چرا نمیداند؟ عجب! و بعد باز این واژه افتاد توی دهنم که مجبور شدم دوباره به پازل پناه ببرم. انگار خاطراتم را در ذهنم مرتب میکردم. میگشتم از لالوی سالها یک تکه درمیآوردم میگذاشتم اینجا. عجب! تمرکز و دقت میخواست، بعد حل بود. باز یکی دیگر میجُستم میگذاشتم اینجاتر. یکی یکی قطعهها درمیآمد و سر جاش مینشست. خب، اینجا که کامل در آمد، حالا اینجاتر، قطعهای دیگر، این هم از این. خب؟ یعنی این مال اینجا بود؟ چرا نمیفهمیدم؟ پس لابد این یکی هم میآید اینجا. عجب! هرچه کاملتر میشد بازی سرعت بیشتری میگرفت.
آخرین شب، بلندترین شب زندگیم بود. گفتم تا کاملش نکنم نمیروم توی رختخواب. گفت: «نمیای پیشم بخوابی؟» یک حریر بلند جلوباز تنش بود، حتا روبان دور کمرش را نبسته بود. از ساقهاش رفتم بالا، نگاهم را در کمرکش دزدیدم و گفتم: «بذار اینو تمومش کنم.»
طوری نگاهم کرد که دلم ریخت. نگاهش از من کش آمد روی تن خودش، و لبش را با نوک زبانش تر کرد. اینجور مواقع آدم یک بهانهای میآورد، تمارضی میکند، و یک جوری قضیه را میمالاند. من نتوانستم. دیگر چه بهانهای بیاورم؟ تکراری، تکراری، تکراری... خمیازه؟ که او میگفت دهندره؟ و لابد دهنم را درهای میدید که بین ما فاصله میانداخت؟ یا باز هم تمارض؟ یا چی؟ مجبور شدم بگویم: «همهی زندگی که این نیست.» بعد یاد رمانی افتادم که تازگیها خوانده بودم؛ از آن نویسندهی ژاپنی، اسمش یادم نیست. زن رمان همین جمله را به مرد گفت. مرد در نامهای که سالها طول کشید تا به دست زن برسد براش نوشته بود: «اگر روزی در کتابی خواندی که زن یا مرد داستان چنین جملهای به زبان آورد که"همهی زندگی که عشقبازی نیست!" نویسندهاش در نهایت ایجاز دارد میگوید طرف کلک رابطه را یکطرفه کنده و تنش برای این آماده نیست. خواننده هم تا ته ماجرا را میخواند. خر که نیست!»
کمی خجالت کشیدم. به خودم گفتم: «خاک بر سرم! چرا این حرف را زدم؟» چرا روم نمیشد باهاش روراست باشم؟ چرا شهامت نداشتم حقیقت را بگویم؟ چرا ما آدمها اینجور میشویم؟ بعضی چیزها را نمیتوانیم اعتراف کنیم. انگار از مرگ کشندهتر است. انگار زبانمان میسوزد. لال میشویم و هی راه تازه احداث میکنیم. آدمی در طول تاریخ آنچه بیش از همه ساخته، راه بوده؛ هی ساخته و هی گریخته است، و یا در حال گریختن ساخته است. پففففف!
هنوز سرم پایین بود و فقط ساقهاش را میدیدم. میدانستم همینجور ایستاده بر درگاه دارد بروبر نگاهم میکند. لابد توی دلش میگوید: «الاغ! همهی زندگی... فکر میکنی فقط تویی که باید زندگی رو بفهمی؟ دیگران هم شعور دارن، احساس دارن...» راستش حسابی خجالت کشیدم، اما چیزی که من زیاد دارم اعتماد به نفس است. از بچگی اینجور بزرگ شدهام که خیال میکنم همهی دنیا مال من است، همه را برای من خریدهاند و ریختهاند روی زمین که هرکار دلم خواست بکنم. یکبار به خودم نهیب زدم که بگویم به چیِ من دل بستهای؟ دیگر با چه زبانی بگویم؟ تو که خنگ نبودی. بودی؟ برو دنبال زندگیت. هرچه کردم نتوانستم. نشد. زبانم بند آمد. دلم میخواست زمان بگذرد یادش برود همه چیز خودبهخود ماستمالی شود. نشد. بد مخمصهای بود. برای این که دلش را خوش کنم گفتم: «میخوام صبحونه ببرمت اونجا... بگم کجا؟... بعدش هم سفر آلاسکا رو بگو... ماچ موچ، خوب بخوابی، شب بخیر.»
رفت. و من پازل را تمام کردم. با چند حرکت، همه چیز درآمده بود، کامل و بی قطعهای گمشده. پا شدم روی صندلی ایستادم و از بالا خوب نگاه کردم: عجب! انگار از پشت مِه درآمده بود و در روشنا داشت برام زبان درمیآورد. عجب! پس این بود! برای همین است که ساختنش اینهمه وقت میبَرد. گفتم همینجور روی میز پهن باشد که وقتی بیدار شد ببرد قابش کند.
چمدانم را بستم. هیچکس روی آن نشسته نبود. سبک بیرونش آوردم، سبک بار بستم، و پیش از طلوع خورشید نوک پنجه زدم بیرون. نمیدانستم کجا میروم. به یک گوشهی آسمان که روشن بود چشم انداختم و راه افتادم. وقتی چمدانم را خرخر میکشیدم و از شهر بیرون میرفتم، همه خواب بودند.