--------
جنازه با چهار دست بیرون رفت؛ داشتم میدیدم. اول روی شانهها بود، بعد بر دستها بلند شد. بلندبالا از در نمیگذشت؛ زانوهاشان را خم کردند و با احتیاط سر دست او را بردند. هوم، من.... منم و... این نگاه، با حافظهی غریبش که بیچارهام کرد، ریزترین جرقه از رنگ یا صدا نابودم کرد آن نگاه دختر کولی که مادرش میخواست او را به بابابزرگم بفروشد، التماس میکرد، و من میخواستم او را بخریم، زندگیت را بده بابابزرگ! بده این زندگی را بگذار برود پای این نگاه سورمهای لعنتی. زندگیت را ببخش به این نگاه، بابابزرگ! نگاه! میفهمی؟ معنی اولین نگاه را میفهمی؟ اولین صدا، اولین خداحافظی یادت هست؟ لحن صدا تا هنوز کش آمد و توی اتاق ماند. جنازه با چهار دست بیرون رفت. ولی رنگ چشمهاش آمد و ماند، با نگاه. در خیابان هم مانده بود، حتا وقتی رفته بودیم. حتا زمستان. من دیدم. از دلم برود، از کلهام که نمیرود!
تا برفت و آتش به دلم
می زد نگاهش
(شهرزاده رویاها)