------
امروز چنان دلم گرفته بود که باز کتاب شازده کوچولو را ورق زدم و بیاختیار رفتم تا ته. چند جای کتاب هست که شازده کوچولو دنیا و هستی و عشق را تحلیل میکند، و با منطق؟ نه، با احساسی که ظاهر منطقی میگیرد ته دلم را چنگ میزند. و همیشه اشکم را درمیآورد: «حرفت را باور نمیکنم! گلها ضعیفاند. بی شیله پیلهاند؛ سعی میکنند یک جوری ته دلشان را قرص کنند. این است که خیال میکنند با آن خارها چیز ترسناک و وحشتآوری میشوند...»
لام تا کام بهش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم میگفتم: «اگر این مهرهی لعنتی همینجور بخواهد لج کند با یک ضربهی چکش حسابش را میرسم.» اما شازده کوچولو افکارم را به هم ریخت: «تو فکر میکنی گلها...»
من باز همانجور بیتوجه گفتم: «ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه، من به هیچ چیز فکر نمیکنم! آخر من گرفتار هزار مسئلهی مهمتر از اینم!»
هاج و واج نگاهم کرد و گفت: «مسئلهی مهم؟!»
مرا میدید که چکش بهدست با دست و بال سیاه روی چیزی که خیلی هم به نظرش زشت میآمد خم شدهام.
«مثل آدم بزرگها حرف میزنی!»
از شنیدن این حرف خجل شدم اما او همینجور بیرحمانه میگفت: «تو همه چیز را به هم میریزی... همه چیز را قاطی میکنی!»
حسابی از کوره در رفته بود. موهای طلاییش در باد میجنبید: «اخترکی را سراغ دارم که یک آقا سرخرو توش زندگی میکند. هیچوقت یک گل را بو نکرده، هیچوقت کسی را دوست نداشته، هیچوقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: "من یک آدم مهممم! من یک آدم مهممم!" این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده! او آدم نیست، یک قارچ است.»
«یک چی؟»
«یک قارچ!»
حالا دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شده بود: «کرورها سال است که گلها خار میسازند و با وجود این کرورها سال است که برهها گل میخورند. آنوقت هیچ مهم نیست آدم بداند پس چرا گلها واسه ساختن خارهایی که هیچوقت خدا به هیچ دردشان نمیخورد اینقدر به خودشان زحمت میدهند؟ جنگ میان برهها و گلها مهم نیست؟ این موضوع از آن جمع زدنهای آقا سرخرویهی شکمگنده مهمتر و جدیتر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همهی دنیا تک است و جز تو اخترکم هیچ جای دیگر پیدا نمیشود و ممکن است یک روز صبح یک برهی کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چکار دارد میکند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟»
سرخ شد و اضافه کرد: «اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها کرور ستاره فقط یک دانه ازش هست، برای احساس خوشبختی همینقدر بس که نگاهی به آن ستاره بیندازد و با خودش بگوید: "گل من یک جایی میان آن ستارههاست"، اما بره گل را بخورد براش مثل این است که یکهو تمام آن ستارهها پِتی کنند و خاموش شوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟»
...
چه دنیای رازآمیزی ست دنیای اشک!