-------
«اگر مرا در دوزخ کنی فریاد برمیآورم که من وی را دوست داشتم؛ با دوست این کنند؟»
- رابعه، کنیزی ایرانی؟ یا ترسا؟
---------- شاهکاری از فروغ فرخزاد
چقدر با دلهرههای یک آهو در مرداب دل دل زدم. چقدر این شعر از هجده سالگیام با من همراهی کرد. چند بار یک شعر را میخوانی تا هیچوقت از بر نشوی؟ چگونه میتوان اینهمه شفاف بود که از قرنها برگذشت؟ چه کار سختی است آدم بودن. گلستان به من گفت ایشون رو با هیچکس مقایسه نکن. گفتم چشم.
شب سیاهی کرد و بیماری گرفت / دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمیماند، دریغ / دیده پوشیدن نمیداند، دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت / هستیام را انتظاری کهنه یافت
آن بیابان دید و تنهاییم را / ماه و خورشید مقواییم را
چون جنینی پیر، با زهدان به جنگ / میدرد دیوار زهدان را به چنگ
زنده، اما حسرت زادن در او / مرده، اما میل جان دادن در او
خودپسند از درد خود ناخواستن / خفته از سودای بر پاخاستن
***
خندهام غمناکی بیهودهای / ننگم از دلپاکی بیهودهای
غربت سنگینم از دلدادگیم / شور تند مرگ در همخوابگیم
نامده هرگز فرود از بام خویش / در فرازی شاهد اعدام خویش
کرم خاک و خاکش اما بویناک / بادبادکهاش در افلاک پاک
ناشناس نیمهی پنهانیش / شرمگین چهرهی انسانیش
کو به کو در جستجوی جفت خویش / می دود، معتاد بوی جفت خویش
***
جویدش گهگاه و ناباور از او / جفتش اما سخت تنهاتر از او
هر دو در بیم و هراس از یکدگر / تلخکام و ناسپاس از یکدگر
عشقشان، سودای محکومانهای / وصلشان، رؤیای مشکوکانهای
آه اگر راهی به دریاییم بود / از فرو رفتن چه پرواییم بود؟
گر به مردابی ز جریان ماند آب / از سکون خویش نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهیها شود / ژرفنایش گور ماهیها شود
***
آهوان، ای آهوان دشتها / گاه اگر در معبر گلگشتها
جویباری یافتید آوازخوان / رو به استغنای دریاها روان
جاری از ابریشم جریان خویش / خفته بر گردونهی طغیان خویش
یال اسب باد در چنگال او / روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقهها را میگشود / عطر بکر بوتهها را میربود
بر فرازش، در نگاه هر حباب / انعکاس بی دریغ آفتاب
خواب آن بیخواب را یاد آورید / مرگ در مرداب را یاد آورید!
-------
تا چشمم گرم شد خوابت را دیدم. خوابی قدیمی و شیرین. به رنگ آبی. خیلی قشنگ بود. دلم میخواهد بنویسمش اما که چی بشود؟ به چه دردی میخورد این نوشتنها؟ دیگر نه. باز هم لباس میپوشم راه میافتم تا ته خیابان کانت که وقتی برگشتم از خستگی بمیرم. فردا ناشرها و خبرنگارها میآیند برای کتابها و پروژههایی که در سر دارم. مثلا روز شلوغ و پرهیجانی ست. اما چه فایده؟ باورم نمیشود اینهمه بلا سرم آمده باشد. هرچی فکر میکنم نمیتوانم بفهمم چرا. انگار یک نقطه فقط یک نقطه از وجودم نشانه بوده که پشت سر هم آسیب ببیند دخلم را بیاورد. با این که هزار بار گفته بودم هیچوقت نزن توی خال بزن کنار نشانه. اما تیرها یکی پس از دیگری صاف نشست توی خال. با اینهمه به هیچ جای دنیا برنخورد. من هم هنوز زندهام. در غربت و تنهایی مطبق آلمان یاد گرفتم؛ ضربهای که تو را نکشد قویترت میکند.