--------
خُرده خُرده حواس دربهدرم را جمع میکنم
تکه تکه لباسهایم را در چمدان میگذارم
یکی یکی روزهای بی تو را
مثل موهایم میگذارم پشت گوشهایم
مثل صبحی که برای جشن تکلیف
لاک سرخ ناخنهایم را پاک میکردم
دلشوره دارم
چقدر میترسم از سفر
میترسم بیایم
نباشی.
@
چه بلندبالایی عشق من!
انگار میخواهم
ماه آسمان را بغل کنم
قد میکشم با تو
زمین زیر پاهام گم میشود
میخواهم تا ته شب بدوم
تا ته همین خیابان دراز
سر یک چهارراه ببینمت
نفسزنان بگویم:
گل کوچولوی من! خانم من!
این هیجان عشق
اینهمه پولک طلایی خورشید
این وقت شب
در تاریکی
از کجا بر سرم بارید؟
@
صورتی بپوشم پیدام میکنی؟
یا سبز بپوشم توی آغوشت گم شوم؟
چرا هیچ رنگی به چشمم نمیآید؟
چرا لباسهایم به تنم زار میزنند؟
چرا نمیتوانم تصمیم بگیرم؟
چرا نیستی جلوی چشمهایت بپوشم و دربیاورم؟
چرا توی آینه نیستی؟
آقای من!
کجا دنبال نگاهت بگردم؟
@
اینهمه زن
در وجود تو یکجا
کجا بود؟
بانوی زیبای من!
از خواب بیدارم نکن
مگر آدم چند بار عاشق میشود؟
چرا از دلتنگیت مرده بودم؟
اینهمه وقت کجا بودی؟
------
همان اول
نداشتنت را
از این دستم میدادم به آن دستم
مثل این که بودی
ولی چرا نبودی؟
چرا هرچه نگاه میکردم
دستهایم خالی بود؟
@
در سایهروشن مرگ و زندگی
دالان مبهمی مثل روح
از تنم تاریک میشد
در لامپ مهتابی سقف
امید
پرپر میزد
مثل گوشوارههای تو وقتی دور میشدی
مثل قلب من وقتی در خیال غوطه میخوردم
مثل خبرهای رنگی
مثل صدات از بلندگوی بیمارستان
بریده بریده و نامفهوم.
--------
اینها همه دلتنگی بود؟
که روزها و شبها
پشت پلکهام قورت دادم؟
آقای من!
چرا به من نگفته بودی
نبودنت قامتم را تکیده میکند؟
@
تو
برای یک منظومه زیادی
و برای من
کم
خورشیدکم!
عشق شورانگیز
فقط میتواند شبیه تو باشد
بلندبالا و خواستنی
حالا
بودنت را باور کنم؟
یا باز هم شبها زود بخوابم؟
--------
مردهایی که به جنگ رفتهاند شاید به زندگی برگردند؛
ولی مردهایی که عاشق میشوند، هرگز به زندگی برنمیگردند.
------
انقدر حالم خوب است که دارم مثل اسب مینویسم. صبح باید بروم دنبال کسی که میتواند رنگهای قرمز دور طاق را طلایی کند. طلایی اخرایی.
راستی قشنگتر از زندگی چیست؟
-------
برام نوشت: «میای بریم یونان این پروندهی دلگیر و پر از سوء تفاهم و خاکگرفته رو ببندیم، پروندهی تازه باز کنیم؟» و باز نوشت: «میای؟» جواب دادم: «میدونی؟ بی سحری روزه گرفتن آدمو هلاک میکنه.» نوشت: «هوم؟!» جوابم را میدانست. با این حال براش نوشتم: «چقدر برای سفری مثل یونان سر باز زدم؛ مثل هند، مثل نپال. همیشه برام مهم بود چه جوری میرم با کی میرم چرا میرم. هی دل دل کردم، بیدلیل یا شاید هم دلیلهای احمقانه هی سفرو به تعویق انداختم... ازت دلگیر بودم. عصبانی بودم. اما دیگه مهم نیست. بریم.» نوشت: «پس چرا منو با خودت نمیبری؟ مگه من چیکارت کردم که منو نمیبری؟» خندیدم. مدتها بود نخندیده بودم.
برای اولین بار دارم میروم یونان؛ آتن و فیلسوفها و تراژدی؛ المپ و اسطوره و کوه؛ زوربا و کتیرا و دریا، النی و آنجلو پولُس و موزیک؛ دکتر زِد و آلکوس پاناگولیس و رمان یک مرد؛ کتاب و کرانه و کافه؛ چای و رازیانه و شب؛ سفر و خاکزدایی و فراموشی؛ راه و پنجره و ماه؛ خدا و من و ...
از اول سپتامبر مدتی هیچ جا نیستم.
-------
طوطی: شنوندگان عزیز! داریم به فصل پاییز نزدیک میشیم. به فصل تغییر و شور و رنگ؛ فصل حضور و عشق و پایان جنگ...
بذارین ببینم از میون پرندهها کی خوابه کی بیدار... آآ بله، ببخشید بیدارتون کردم آقای هدهد! شما مگه پاییزو دوست نداشتین؟
هدهد: من؟ عاشق پاییز بودم.
طوطی: پس پاییزهای گذشته خواب بودین؟ بیدار بودین؟ کجا بودین؟
هدهد: من؟ هیچ جا. بخدا همه جا غایب بودم.
طوطی: چیکار میکردین؟
هدهد: من؟ هیچ کار. دستم به جایی نمیرسید، فغان میکردم جیغ میکشیدم پرپر میزدم خودمو هلاک میکردم.
طوطی: چه نتیجهای داشت؟ چی به دست میآوردین؟
هدهد: من؟ بخدا هیچی. آخرش تو محکمهی شهر غُصه محکوم میشدم.
طوطی: چه احساسی داشتین؟
هدهد: من؟ بخدا هیچی. مثل برگای نارنجی و سوخته زیر پای پاییز له میشدم.
طوطی: حالا دارین کجا میرین؟
هدهد: من؟ بخدا هیچ جا.
طوطی: خب، گفتگوی ما رو با آقای هدهد شنیدین. روز و روزگارتون خوش.
--------
از خدایی و میراث بیانتهایش
همین عاشقی کردن
به من رسید
همین حضور قشنگ تو
بالاخره یک مرد باید
راه رفتنت را به دقت تماشا کند
ظرافت ساقهات را بفهمد
نفسهات را بخواند
و صدات، آخ صدات
گل من! میبینی؟
سهم من تمامی ندارد
مابقی را مینویسم.
------
هر شب
تو
رفتهای به دیروز
و من در فردای تو
از تنهایی
فقط دنبال تو میگردم
عشق من!
میفهمی؟
------
سه و نیم میلیارد زن در این دنیا هست
کمی کمتر کمی بیشتر
تو اما کی هستی که میتوانی
روی اسم همه خط بکشی
یگانهی من؟
تو کی هستی؟
گل من!
سه و نیم میلیارد مرد در این دنیا هست
کمی کمتر کمی بیشتر
تو اما کی هستی که میتوانی
اسم خودت را
مثل یک گل
در چمنزاری به وسعت دنیا
برجسته کنی بدرخشی مثل یک خورشید؟
چرا با همه فرق داری؟
چرا چشم مرا به روی همه بستهای؟
چرا مرورم نمیکنی؟
چرا معیاری تازه از نبض نگاه
به گوشهات نمیآویزی
که من دوباره عاشقت شوم امروز؟
چرا؟
قلب جانوری است که نمیشود بهش اعتماد کرد.
عقل هم همینطور. اما لااقل عقل از عشق دم نمیزند.
- گراهام گرین
عزیزم!
نمیدانی بهانه و انگیزهی نوشتن چه مخمصهی لعنتیِ کوفت عجیبی ست. نمیدانی این کرم نوشتن از کجا آب میخورد. نمیدانی هر کس در بارگاه نویسندگیاش یک ملک مقرب دارد؛ نمیدانی بالاتر از عشق است روشنتر از خورشید باهوشتر از نهاد آدم. نمیدانی که حتا وقتی برای نماسازی ظاهری یکی دو اسم غلطانداز را هم به عنوان طرف نقل ردیف میکنی، داری ته دلت فقط برای یک نفر مینویسی، نداری برای مخاطب یا طرف نقل رسمی مینویسی. نمیدانی هر کاری میکنی میخواهی فقط به همان یک نفر گزارش بدهی و هر چه مینویسی دلت میخواهد از نظر او بگذرد. نمیدانی نویسنده بچه نمیزاید، مار هفتسر میزاید! نمیدانی. اگر میدانستی اینهمه بلا سر نوشتن من و خودت نمیآوردی.
انگیزه یا بهانهی نوشتن یعنی وجود همان آدمی که ظاهراً او را طرف نقل میخوانیم. نوشتن التهاب میخواهد شوق میخواهد نفس میخواهد، و اینها همه از وجود یک نفر ساطع میشود، نمیشود دوتا خورشید جهانت را روشن کند. جنجال میشود.
گاه آدمی ست حساس و ریزبین و احساساتی و حسود و... اصلاً خر! اما فقط اوست که هفتاد بار نوشتهات را میخواند، ویرایش میکند، اخمهاش میرود تو هم، یا لبخند میزند، حتا اگر هیچ ارتباطی بین نویسنده و طرف نقلش برقرار نباشد، حتا اگر همدیگر را نشناسند، از لای سنگ نوشتههای نویسنده را پیدا میکند میخواند، گاه مثل لباس به تن خودش اندازه میکند، همزاد میشود، اگر تنگ یا گشاد باشد از عصبانیت پا بر زمین میکوبد و پدر خودش را، و بعد اگر توانست پدر نویسنده را درمیآورد.
گاهی آدمی ست عهدشکن و هوسباز و لوس و خودخواه که هیچ چیزی جز خودش براش اهمیت ندارد، اما نویسنده در ذهنش برای او مینویسد، و خیال میکند که همهی هوش و حواس او را به نوشتهی خودش جلب کرده، اما کور خوانده. او اصلاً توی این باغها نیست، عین خیالش نیست، جز خودش به فکر هیچ چیز و هیچ کس نیست.
داشتم فکر میکردم این آدم اگر نباشد، باز هم میتوانم بنویسم؟ بعد فکر کردم یعنی چی که نباشد؟ کجا نباشد؟ بالاخره یک جایی هست. نمیتواند نباشد. من دوست دارم خودم را فریب بدهم و خیال کنم که هست. همینجا نشسته روبروی من، چانهاش را گذاشتهی تو مشتش، سرش را کمی کج کرده دارد به من لبخند میزند. دارد توی یک سالن بزرگ داستان میخواند، ندارد میرود اداره که تا غروب تنها بمانم. دارد داستان میخواند که من گوش کنم که من نگاهش کنم که من کیف کنم. خب چهارچوبهایی که در ذهنم برای نوشتن رمان دارم با نبودن او فرو میپاشد. انگار یک مهمان همیشگی داری و میدانی چهجور چایی باید براش بیاوری. بعد اگر تصور کنی نیست، توی هزار رقم چای سرگردان نمیشوی؟ ذائقههای نوشیدن در آدمها که فقط چای نیست، بعضی آب مینوشند، برخی شراب، و عدهای قهوه. هزارجور آدم توی این دنیا هست. بود و نبودشان موقع نوشتن چه اهمیتی دارد؟ بعد هم فکر کردم نه. اگر او نباشد اصلاً برای کی بنویسم؟ برای چی بنویسم؟
اینها همان جاذبهی پنهان و خطکش نوشتن است. مرزهای نوشتن. یعنی مخمصهی نوشتن و ننوشتن. گاهی میخواهی چیزی بنویسی به خودت میگویی: نه. نمینویسم. این خر خوشش نمیآید. یعنی این انگیزه یا بهانه جغرافیای نوشتهات را هم تعیین میکند. این مخمصه یا همان محرک اصلی که تو را از رختخواب بیرون میکشد میبرد پشت میز مینشاند میگوید: بنویس؛ برای من بنویس. به من بگو. بگو کجا بودی؟ چی خوردی؟ چکار کردی؟ چی نوشتی؟ به چی فکر میکنی؟ و هزار چیز دیگر، تعریف علمی ندارد. همچنان که من هیچ دلیلی ندارم بگویم عدسپلو عاشقانهترین غذای دنیاست. اما هست. با همین بهانهها و نشانهها کمی خط و ربط آدم پیدا میشود. بیشتر نویسندگان دنیا این چیزهای ریز و ظریف را با خودشان به گور میبرند، اما برای من که چیزی برای پنهان کردن نداشتهام چه باک؟! چه باک که گاهی یک دلخوشی کوچک را نشانه میبینم؟ مثلاً در طول چهل سالی که مینویسم، آیا از بین اینهمه آدم که مینوشتند و مینویسند، فقط یک نفر باید قلم را عین خودم توی دستش بگیرد؟ همه معمولاً قلم را بین سه انگشت شست و سبابه و میانی به دست میگیرند، من اما موقع نوشتن، قلمم روی انگشت چهارم میایستد. اینجوری. چون محکمتر است، و از بچگی به این صورت مینوشتم و همینجور عادت کردم. حالا؟ نمیدانم... چرا. میدانم. سالهاست که میدانم هر نویسندهای برای چی نوشتن و چرا نوشتن یک فرمانروا دارد. ندارد؟
----- داستان کوتاه ----
فقط تاریکیِ سمت راست جنگل پاره بود. به طرف آن روشنایی خیز برداشتم، رسیدم به برکهای که داشت آخرین قطرههای خون خورشید را میمکید. نور سطح آب چشمم را میزد، اول قایق را ندیدم، بعد احساس کردم قایق به سمت من میآید. مرد استخوانی با پوست قهوهای، چوب بلند و باریک نیزهمانند را جوری توی دستش گرفته بود و با حرکتی یکنواخت بالا پایین میبرد که پشت نیزارها خودم را باختم. نفس در سینهام حبس شد. مرد سیاه دیگری ته قایق، مثل مرد جلویی نگاه خیسش را دوخته بود به من، نیزهاش را نشانه آمده بود به سینهام. از مرد جلویی بلندقامتتر بود. چشمهاش را هی تنگ میکرد و نیزهاش را مثل چشمهاش یکنواخت به طرف من تطابق میداد. میترسیدم اگر سر بچرخانم نیزهها از سینهام بگذرد، آن دو نفر بیایند دو سر نیزه را روی شانهشان بگذارند و منِ آویخته را خونچکان ببرند. میترسیدم اگر پلک بزنم زندگیام پوچ تمام شود. میترسیدم. شلوارم را خیس کرده بودم، داشتم فکر میکردم کدام نیزه اول میرسد. فقط توانستم نوک پنجه کمی قد بکشم و تماشا کنم. یک سوسمار قایق را تعقیب میکرد، و نیزهها با چشمهای سوسمار جوری تکرار میشدند که عصیان نکند دیوانه نشود هجوم نیاورد. بازی هنر بود. بازی آفرینش. بعد در یک لحظه همه چیز تمام شد؛ آن دو مرد جست زدند و مرا با خود جارو کردند. از لابلای برگهای هراسان، دندانهای سوسمار مثل یک لحظهی دوربین عکاسی روی هم خوابید: چیک! دلم برات تنگ شد. خیلی.
براش نوشتم: «یا هست یا نیست. وسط ندارد. مثل سردرد میافتد توی جمجمهات، مثل تشنگی در گرمای طاقتفرسا بیتابت میکند از پا درت میآورد، مثل اشک در سینهات پرپر میزند راه میافتد توی چشمهات. دست خودت که نیست. هست؟ بدی خوبی تندی نرمی خاطره عکس فیلم سفر حضر دلتنگی گلایه قهر آشتی و همهی اینها را هزار بار شخم میزنی میبینی نقش چندانی ندارد. با هزار ترفند که همه را کنار مینهی تا از دامش بگریزی، یک چیزی مثل موج مثل خواب مثل بیهوشی میآید میبردت، مثل نفس به سینهات برمیگردد، مثل روح در تنت هست. اگر نیست و اگر میتوانی رهاش کن به امان خدا، بهانه هم لازم ندارد. مثل بازدم بریزش بیرون، اما اگر دوباره برگشت توی سینهات جا خوش کرد چه میکنی؟ خب براش نفس بزن، کمکش کن، براش وقت بگذار. حق نداری بیتفاوت بمانی. حق نداری زندهبهگورش کنی. حق نداری دو تا آدم را زیر بگیری. حق نداری هفتصدتا شعر و افسانه و نامه را هم نابود کنی. حق نداری...» وقتی جوابم را نداد، فهمیدم که دیگر از این وادی گذشته و دور شده است.
- خاطرات یک بازیگر شکستنخورده
روز تولدم برام رمان "شوهر آهو خانوم" فرستاده بود. یادش نبود که برای چندمین بار این رمان را برام میفرستد. خواستم بگویم دکترجان! تو که میدانی من این رمان و این دست رمانها را نمیخوانم، سلیقهی مرا که میشناسی! اما ازش گله نکردم. گفتم هر چه از دوست رسد نیکوست. و کتاب را با همان کاغذ کادوش گذاشته بودم بغل دو سه تای دیگر. امروز آمده بود که رسماً ازم گله کند چرا خانمم آمده بود کتاب بخرد به من سلام نرساندی؟ چرا برای سخنرانیت دعوتم نکردی؟ این چه رفاقتیه؟ لحنش تند بود. خواستم بگویم دکترجان از اون تراکتور بیا پایین! اما گفتم رساندم عزیزم، بلندبالا هم رساندم، لابد یادشون رفته بهت بگن. گفت بعیده از یک نویسنده که فراموشکار باشه. گفتم کارت دعوت سخنرانی رو هم گذاشتم لای کتاب چخوف با یه نامهی کوتاه برات فرستادم. گفت من اصلاً لای کتابو باز نکردم. عجب! پس...؟ خواستم بگویم اشکال از همین بی دقتی ست دکترجان. کاش لای کتابو... اما باز هم ساکت ماندم و لبخند زدم. گفت آخه تو این غربت و تنهایی نکبت من جز تو کیو دارم؟ با کی حرف میزنم اصلاً؟ گفتم همینطوره.
---------------
این که گاهی از لابلای سطرها از دالان تاریک سالها از پستوی خاموش حافظه، ناگهان تکهای از رمان یا نوشتهام مثل آدامس میافتد توی دهنم میچرخد و نرم میشود، برام عجیب است. دلیلش را نمیفهمم. نویسنده هر تصویر و شخصیت و گفتاری را که بر کاغذ میریزد، انگار همه را برای ابد دفن میکند که اینهمه در سرش هیاهو نباشد. چون اگر توی کاغذ دفنشان نکند و با چشمهای خودش مراسم خاکسپاری را نبیند، موضوع یا شخصیت یا گفتار تا ابد دست از سرش برنمیدارد. مثلاً من با مرگ پدربزرگم به این خاطر کنار آمدم که کنار خاکش حضور داشتم. اما با مرگ پدرم هنوز بلاتکلیفم. روز خاکسپاری کنارش نبودم ندیدم نمیفهمم. هنوز زنده است، توی قلبم زنده است، اما منطق میگوید که او درگذشته و دیگر نیست. برای منی که تمام دنیا و مافیهاش با دلم تعبیر میشود، منطق کیلویی چند؟
وقتی پدربزرگم را خواب میبینم در خواب هم میدانم که او مرده و من دارم در شهر مردگان او را ملاقات میکنم. اما پدرم که تقریباً هر هفته به خوابم میآید، هنوز زنده است. گاهی او را کنار پدرش میبینم و در خواب هم تعجب میکنم چرا این دو نفر با هم آمدهاند؟ نکند پدربزرگه آمده پدرم را ببرد؟ نه! خدایا تو نخواه. بیدار که میشوم ساعتها با خودم کلنجار میروم تا خودم را قانع کنم بپذیرم پدرم از دلتنگی من مریض شد و بعد... بعد چی؟ باور نمیکنم. ندیدهام که خاک سرد او را به کام کشیده باشد. شاید ناچار شوم روزی روزگاری او را در کاغذ به خاک بسپارم. برخی چیزها بعضی آدمها در چنین وضعیتی، ذهن نویسنده را در آسمان بی انتها معلق میکنند. اما وقتی نوشته میشوند قاعدتاً دیگر نباید برگردند. و حالا مسئله همین است: من که فکر و ذهنم درگیر موضوعها و کلمههای دیگر ست، چرا واژهها و تصویرهایی که سالهای سال مرده بودهاند بیدار میشوند سراسیمه و نفسزنان به جان من هجوم میآورند؟ چی باعث میشود که یکباره در وادی دیگری بیفتم؟ فرقی ندارد که دنیای خواب باشد یا خیال؛ مهم این است که اصلاً من میروم؟ یا آنها میآیند؟ این که دیگر خاطرهی یک تابستان و یک پشت بام داغ و یک باغ پرتقال نیست؛ این که خندههای کودکانه و شرلوکِ خر شهرک سینمایی نیست؛ این که دیگر درختهای بلورآجین زمستان یک شهر جادویی نیست؛ تصویرها و واژگانی از دنیای خاموشی ست. انگار لباسی تازه بپوشی بیایی توی آینه. انگار "هر لحظه به رنگی بت عیار درآید." انگار از راه برسی روی زانوهام بنشینی برام شیرینزبانی کنی. خب؟ این روزها تصویرها و گفتارهایی از رمان "تماماً مخصوص" آمده روی سرم ضرب گرفته که زمان درازی از خاکسپاریشان گذشته است. اما رهایم نمیکند:
مثل هنرپيشهاي كه نقشش را در سه برداشت به شيوههاي گوناگون ضبط كردهاند و حالا دارد براي چهارمين بار جلو دوربين اداي نقش ميكند، شروع کرد به كش و قوس دادن عمدي عضلات صورتش. يكي دوبار هم گردنش را به چپ و راست چرخاند و گفت: «ببينيد آقاي ايراني! اينجا آلمان است. هر چيزي يك قيمتي دارد.»
گفتم: «بله. اين ضربالمثل رايج دنياست كه هر كسي قيمتي دارد، يكي كمتر، يكي بيشتر. اما من به ضربالمثل بعدي وفادارم.»
«چي هست؟»
«آدمها يا فروشندهاند، يا نيستند. فقط فروشندهها قيمتشان كم و زياد ميشود.»
كمي بور شده بود و با هوشمندي سعي ميكرد بيشتر به من نزديک شود، و بيشتر از من بداند. و من چقدر سختم بود كه گاه ناچار ميشدم بگويم آدمي هستم تنها...
دیگر جاش نبود توی آن رمان توضیح بدهم که؛ فقط یک فروشنده قیمتش پایین و بالا میشود، گاه ارزان میفروشد، گاه گرانتر از گران. جاش نبود بگویم من فروشنده نیستم. نه! به هیچ قیمتی نمیفروشم. تک و توک چیزهایی در این دنیا هست که نباید بر سرش معامله کرد، باید براش جنگید. هرچه خواستنیتر، خونینتر. و دردناکتر. و باشکوهتر. میدانی؟ تنها شکستی بیارزش است که فاقد مبارزه باشد.
شاید اگر مثل شخصیت اصلی رمان، عباس، کمی حسابگر و آرمانگرا بودم دیگر پیاش را نمیگرفتم. به محضی که پوز دکتر برنارد را میزدم، من هم حرفم را نیمهکاره رها میکردم که بعدها گیر نیفتم. اما متاسفانه یا خوشبختانه چراغ حسابگری در جان من جوری خاموش است که فکر میکنم خدا یادش رفته چنین چراغی را در قاموس من تعبیه کند. وگرنه با یک نگاه با یک کلمه با یک پر سیب خر نمیشدم. میشدم؟