-------
نامههای چخوف (نویسندهی ارجمندم) به همسرش، اولگا کنیپر (بازیگر مشهور و زیبای مسکو)، و نامههای اولگا به چخوف در ذهن من دنیایی میسازد که انگار دنیا برای این دو نفر خود همین دو نفر بوده، چیزی جز خودشان وجود نداشته، در حالی که از همه چیز و همه کس حرف میزنند، اما چنان صمیمی و راحت و عاشقانه است که همیشه تصور میکنم در حبابی قرار دارم که مال این دو نفر است. سالهای نوجوانی و جوانی که چخوف را به عنوان اولین معلم نویسندگی برگزیدم، این نامهها هم به من الگوی زندگی و عشق و سادگی میداد. خیال میکردم چنین ارتباطی میسر است که دو نفر مثل نور و بلور از هم عبور کنند. با هم حرف بزنند، دعوا کنند، از همدیگر عصبانی باشند، ولی برای همدیگر بمیرند. چون هر کدامشان فقط آن دیگری را دارد. دو نفر که همدیگر را یاد گرفتهاند تا به داد یکدیگر برسند. نفسهای همدیگر را بشناسند، راه رفتن همدیگر را تماشا کنند، حرف بزنند، جیغ بزنند، برای داشتن همدیگر نفس بزنند. و به یکدیگر اعتماد کنند. هوم! بعدها فهمیدم قرار نیست همهی آدمها کامروا از این دنیا بروند. و چه اهمیتی دارد؟ اما لااقل این را هم فهمیدم که ارتباط آدمها قبل از دو جنگ جهانی بسیار عاطفیتر و عمیقتر و سادهتر بوده. پایبندیشان به عهد و حرف و مرام معنای دیگری داشته. جنگها به ویژه روزگار سیاه ترورهای کور، آدمها را به خشونت کشانده، رفتارها و واژههاشان را تیز کرده، توهینآمیز کرده، که اگر آدم را نکشد، زخمی که میکند! درد که میآورد! من هم از این قاعده مستثنا نیستم. من هم یک انقلاب خونین را تماشا کردهام، و زیر ترس و دود و آژیر یک جنگ هشت ساله مچاله شدهام. گاهی که دلم سخت میگیرد مینشینم نامههای این دو نفر را میخوانم و لبخند میزنم. گاهی ذوق میکنم. ابعاد انسانیاش را بسیار دوست دارم. بسیار.
تکههایی از نامههای چخوف به اولگا:
هاپوی عزیزم! پس تو با رفتن به سوییس و به طور کلی با سفر دونفری موافقی؟ عالی ست. ما پنج روز در وین میمانیم، بعد به برلین و درسدن میرویم. بعدش عازم سویس میشویم...
تو پرسیدهای زندگی چیست؟ درست مثل این است که از من بپرسی هویج چیست؟ هویج جز هویج چیز دیگری نیست...
تو را به مقدسات قسم برایم نامه بنویس وگرنه دلم خیلی تنگ خواهد شد. من همچون یک زندانی عصبی و بدخُلق هستم... سگ عصبانی من! یعنی چی؟ تو کجا هستی؟ چنان لجوجانه مرا از خودت بیخبر گذاشتهای که از جواب معما عاجز ماندهام. دیگر به این فکر افتادهام که فراموشم کردهای و در قفقاز شوهر کردهای. (اولگا کنیپر سه روز رفته بود قفقاز پیش برادرش) اگر واقعا صحت دارد زن کی شدهای؟...
دلم برایت بی اندازه تنگ شده... دیگر تحملی برایم نمانده. مرتب زوزه میکشم. عصبانی نشو عزیزم! بلکه ابتدا خوب فکر کن و همهی جوانب را بسنج. اگر تصمیم به آمدن گرفتی، حتما بلیت رزرو کن وگرنه برای عید به هیچوجه بلیت پیدا نمیشود... برایت هورا خواهم کشید و تا ابد شوهر یتیم و رنگباخته و ملول تو باقی خواهم ماند... به تو افتخار میکنم، عزیزم! افتخار.
- آنتوان تو
تکههایی از نامههای اولگا به چخوف؛
جان دلم، تمنا میکنم مرا به خاطر نامهی عجیبم ببخش. عزیزم، هیچگاه این فکر را به مغزت راه نده که کسی بتواند به تو تهمت بزند. کسی که بتواند مرا به تو بیاعتماد کند در جهان وجود ندارد...
محبوبم از من عصبانی نباش. فقط خسته و مضطرب بودم. دیروز دو نامه با هم دریافت کردم. چقدر جالب بودند. چه کلمات خوبی در آنها وجود داشت. کلماتی که فقط تو میتوانی بگویی.
عزیزم، چقدر قشنگ مینویسی. اگر آنجا بودم بوست میکردم. من با این آرزو به سر میبرم که روزی با تو در کلبهای گرم و آفتابی و پر از محبت در کنار رودخانه و چمنزار زندگی کنم. تو با چشمهای زیبا و درخشانت اطراف را نگاه کنی و آن لبخند مهربانت را به لب بیاوری. و ما دوباره دور از جداییها و ایندر و آندر زدنها و دور از مردم استراحت کنیم...
مهربانم، فقط یک روز است که نامه ننوشتهام اما به نظرم میآید که یک قرن است برایت ننوشتهام. چرا دوباره ناخوش شدی؟ این دیگر یعنی چی؟...
- اُلیای تو
-------
برو قرون وسطا کتاب بخوان نترس
برو زمان مسیح قدم بزن نترس
برو حملهی مغول سفر کن نترس
بیا به روزگار من همینجا کنار من بمان
برو بیا ببین برقص بخند بخند بخند کنار پنجره عکس شو نترس
سفید زرد سرخ شرابی و لاجوردی بچرخ
دستهات را قفل کن دور جسم خستهام به دورها نگاه کن نترس
معمایی قشنگ!
در نگاه من شمایل حضور تو نبض آرامش است
چشمروشنی!
هر زمان هر کجا روی چشمهای خیس منی
گفته بودم مراقبم؟
------
تو نباشی
زمین گرد نیست
گل قشنگم!
یک خیابان دراز غمانگیز بیانتهاست
که هرچه میروم تمام نمیشود
ولی من
همین روزها از دلتنگیت
تمام میشوم.
------
در آن تاریکی و سرما، فقط پنجرهی اتاقش روشن بود که نورش روی شاخههای بلوط پخش میشد. زیر آن دیوارهای بلند روی سکویی نشستم تا صبح شود. هزار خیال رنگوارنگ در سرم چرخ میخورد، اما نمیتوانستم ذهنم را جمع و جور کنم. سردم بود. برگهای پاییزی ریز ریز میلرزیدند و خودشان را جمعتر میکردند.
تا صبح چقدر راه است؟ بیفایده سرم را به کنج دیوار گذاشتم شاید خوابم ببرد. خواب از من گریخته بود. چند خیابان پایینتر آدمها، همین آدمها که لابلای صدای موزیک کش و قوس میآیند و بلند بلند حرف میزنند و میخورند و مینوشند و قهقهه سر میدهند، چنان هیاهوی ترسناکی میشدند که اشک تنهایی را در میآوردند. گاهی از دور تهماندهی گنگی از آن هیاهو میآمد و لایه لایه بر دیوارهای بلند شره میکرد.
ناگهان نور تندی از آن بالا پاشید روی شاخهها. از جا بلند شدم. پنجرهی اتاقش را باز کرده خم شده بود دنبال من میگشت. دست تکان دادم. سلام! گفت: «سلام... کجایی؟ چرا بیرون موندهی؟»
گفتم: «از خودت بپرس.»
«چرا نمیای بالا؟»
«کلید ندارم.»
-----
دنیا هزار رنگ میشود
یخ میبندد آب میشود آتش میگیرد جنگ میشود
تو خوب میدانی
خورشیدکم!
نان هم گاهی سنگ میشود
ولی
تو تکرار نمیشوی
تو از خواب شیرین من
بیدار نمیشوی.
---------
ماه امشب از زیر ابر درآمده بود. لحظههایی ایستادم نگاهش کردم. چقدر دور! اخمو! بداخلاق! نصفهنیمه طلبکار. چرا؟ انگار سگ پاچهاش را گرفته باشد. ولی همین که بود خوب بود. و من تصویر دیگری نمیخواستم میخواستم چیزی بهش بگویم ابرها باز آمدند و ماهم را پوشاندند. توی خیابان کانت راه میرفتیم حرف میزدیم؛ بعد دیگر خیلی از حرفهای حیدر را نمیشنیدم. جای دیگری بودم جایی بهتر؛ تو کورم میکنی کرم میکنی لالم میکنی همیشه. و هیچوقت نمیفهمی که امشب آسمان چقدر قشنگ بود. خیلی. با این ابرهای پاره پاره. همه چیز قشنگ بود. نمیشود الکی همه چیز قشنگ باشد؟ و قلبم توی دهنم بکوبد؟ بوم بوم بوم بوم مثل این که لولهی تفنگ را گذاشته باشند توی دهنم. برای چی؟ ماه گفت چون تو را دوست دارم دوست ندارم واژهی چموش در گفتار و متن و کلام تو موشدوانی کند جولان بدهد؛ گفتم حق داری ولی حق نداری اینهمه نامهربان باشی. سرم را گذاشتم روی شانهات که حرف بزند. ماه من گفت: کلام پلشت دوست ندارم دوست دارم ادب بر ادبیات تو حکومت کند. گفتم حق داری ولی حق نداری تنهام بگذاری. میفهمی؟ باز به آسمان نگاه کردم، دیگر ماه نداشت، و من هنوز پر از ماه بودم پر از تو. ماه. روشنای کمرنگش هنوز در آسمان رخ مینُمود. بعدش دیگر دلتنگ بودم. دلتنگ و خراب. گفتم تو میدانی چرا اینهمه دلم گرفته؟ تو اگر ماه تمام منی، پس چرا آسمانم اینهمه تاریک است؟ کجایی؟ دلم گرفته. چرا نمیفهمی؟ من از دست تو کجا فرار کنم؟
----------
حیدر آمده. چهار سال همدیگر را ندیده بودیم. و حالا فرصتی دست داده همدیگر را ببینیم حرف بزنیم راه برویم؛ از این شاخه به آن شاخه.... شبها میزنیم به خیابان و از این تیر چراغ برق تا روشنای بعدی خیلی چیزها را میتوانیم به هم بگوییم. گفت: «چند ساله منتظریم. هم من هم لیلی. چرا نمیاین؟ میخواستیم با هم بریم دریا، کوه آتشفشان، جنگل طوطیها... بعدش هم کوبا... آقا، یه دریاچهی بخارآلود هست که...» گفتم: «جور نمیشه. مدتهاست دلم سفر میخواد... دلم جاده میخواد... تمام این تابستون کار کردم. هفته که تموم میشه عزا میگیرم که باز یه هفتهی دیگه؟» به شدت سرما خوردهام. الان برای مریض شدن وقت ندارم. سرفه میکنم. تب دارم. مدام میروم یک گوشه میافتم. کارهام عقب افتاده، و این اعصابم را خرد میکند. میخواستم دو تا از کتابهای تازهام را به نمایشگاه کتاب فرانکفورت برسانم، ولی نمیشود. بعضی وقتها بعضی کارها به موقع پیش نمیرود. ماشین چاپ هم خراب شده خوابیده. دورهی سرویس و تعمیراتش هم دارد سرمیآید. میگویند قطعهای که باید براش سفارش بدهند حدود چهار هزار یوروست، آفتابه خرج لحیم میشود. مجبور شدم یک ماشین نو بخرم. امروز رفتم دیدمش. سرعت چاپش دو برابر ماشین قبلی ست. قبلاًها این چیزها لبخند به لبم میآورد، ولی حالا اصلاً خوشحالم نمیکند. شاید خستهام. خبرهای بد و تند اذیتم میکند. دنیا عوض شده؛ انگار دیگر هیچ رحمانالرحیمی در کار نیست، همهاش قاصمالجبارین است. شمشیرهای یخین آب شده، عکس شده. شمشیرهای گردنزن جاش را گرفته. بچه که بودم مامان میگفت: یک دست شیر و یک دست شمشیر! همهاش توی فکرم. توی خودم. دیشب که رفتیم بیرون حیدر گفت: «آقا! چرا یکباره به هم ریختی؟ چیزی شد؟» گفتم: «نه. خوبم، فقط سردمه.» کاپشنش را درآورد انداخت روی شانهام: «خوب بودی که! آقا، یه چیزی...» گفتم: «خشونت مچالهم میکنه. من از خشونت میترسم... این خشونت بیدلیل و بیتمام... دنیا اینجوری شده حیدر! بالاخره راهی منفذی بهانهای پیدا میکنن که دست به خشونت بزنن. میخوام ببینم این بزن بزن کی تموم میشه...»
کسی توی ذهنم راه میرفت. با کفش تقتقی، و بوی عطری که مرا یاد کمیابترین گیاه زمین میانداخت. حرف میزد. و من لابلای صداها گاهی چیزی میشنیدم: «برابر رفتار غیر دموکراتیک دیگران، تو دموکراتیک رفتار کن.» تق تق تق تق «بیوفایی معشوق چیزی از وفای تو نمیکاهد.» تق تق تق تق «یک لکهی سیاه آمده، معلوم نیست از کجا آمده... دارد شیشهی حایل را میپوشاند و هی سیاهتر میکند... مدتهاست... مدتهاست...»
گفتم: واقعا؟ چه دنیای ناامنی!
----
به راستی که آدم فقط یک بار عاشق میشود. و... و... و... و خدا معمایی و زیباست.
- سورهی دلهره، آیهی یک تا پنج.
------
میشود هرچی که دارم
با تمام چیزهایی که مردم دنیا دارند
فدای تنت کنم؟
بپوشانم به قد و بالایت؟
مرد من!
چقدر خواستنی میشوی وقتی چیزی به تنت نیست
چقدر به تو میآید همه چیز!
@
اگر دوستم نداشته باشی
ازت شکایت میکنم.
@
اجازه هست
یک دقیقه از خوشبختی بمیرم؟
----------
کی آمدی که زندگیام را تعطیل کردی به زندگی؟!
دستهایم را کِی گرفتی که زندگی من شروع شد؟
عشق!
چقدر دوستت داشته باشم کافی ست؟
اگر هیچ لحظهای را بی تو نخواهم
به کجا باید درخواست بنویسم؟
تو جان منی.
@
هرکس به وسعت زیباییاش عاشق میشود
به عمق معرفتش
به پاکی نفسهاش، بلندای پروازش
تو زیباترینی
ماه من!
تو تنهاترینی.
@
میشود چشمهایم را باز نکنم
خودم را بسپرم به تو؟
بگویم بیا! مال خودت
هر جا خواستی ببر
هر کار خواستی بکن.
میشود چشمهایم را باز کنم
تو را بسپرم به نگاهم؟
که دیگر چیزی جر تو نبیند؟
بخواهی
میشود.
@
عاشقی کردن با تو
چند سال طول میکشد؟
چند سال؟
گل من! بگو
بگو بروم برای تمام لحظههاش
عمر گدایی کنم.
----------
در طول سالهای نوشتن، چند باری از طرف کارگردانهای سینما به من پیشنهاد شد که در فیلمشان بازی کنم. یک بار قرار بود چخوف شوم، با بازی برابر خانم فلانی در نقش اولگا. البته فیلمنامه را هم من بنویسم. به کارگردان گفتم میشود به جای خانم فلانی خانم بهمانی باشد؟ گفت اگر تو بخواهی حتماً. چند روز بعد آمد دفتر گردون گفت باهاش حرف زدم، قبول کرد. خیلی هم خوشحال شد. از آن شب من ماندم و کابوسهام. یعنی قرار است عینک تهاستکانی بزنم این جملهی عاشقانه را به آن خانم محترم بگویم؟ من؟ چه جوری؟ چه جوری لامذهب!؟ من اصلاً چنین حسی به آن خانم ندارم. جانوریام که میتوانم روی کاغذ هر نقش و هر حسی را بنویسم، هر نقشی و هر حسی. جای هر آدمی. میتوانم مرد باشم زن باشم بچه باشم پیر باشم قاتل باشم مقتول باشم، ظالم یا مظلوم، عارف یا معروف، اما اگر قرار باشد حسی را بیان کنم یا به زبان بیاورم، نه. نمیتوانم. از من بر نمیآید. آدم چشم بدوزود به چشم خانم غریبهای بگوید: «سلام هاپوی من! سگ کوچولوی عصبانی من!... تو را خواب دیدم... اما در بیداری کی تو را خواهم دید؟ اصلاً معلوم نیست... دیوانهی من!... دارم مینویسم. مثل اسب مینویسم... به تو گفتهام... دلتنگیت برای من یک مسئله نیست، یک فاجعه است، فاجعه... هیچ چیزی در دنیا نمیتواند اینهمه غمگینم کند جز دوری تو؛ هیچ چیز. دلتنگیت هر روز غمگینترم میکند... من از چیزی که خفهام کند بیزارم... به خوابم بیا... باز هم لبخند بزن...» و هزار حرف اینجوری دیگر که روی دلم پرپر میزند. امکان ندارد بتوانم به کس دیگری جز تو بگویم. نمیشود. نمیشود. نمیشود.
اینجوری بود که فهمیدم بازیگری کار من نیست. من بازیگر نیستم. خودم مم. نوشته قابل پاره شدن و سوختن و ویرایش و تغییر است، اما حرف؟ نه. نوشته را میشود پاره کرد، اما حرف را نه. وقتی آدم حرفی میزند باید تا آخر پای آن بایستد؛ جانش را پاش بگذارد. وگرنه خودش پاره پاره میشود.
این روزها و شبهایی که گذشت باز چخوف را دوره کردم. برم میگرداند به سالهای نوجوانی. خاطرههای آن سالها و یادها و خیابانها و مدرسه و رسم فنی و حساب استدلالی و خیلی چیزها که ربطی به چخوف و اولگا کیپر نداشت میریخت توی سرم. حتا فیلمهایی که آن سالها دیدیم. یک شب هم توی رختکن باشگاه تاج با حمید داشتیم دوبندههای کشتی را درمیآوردیم یکباره گفتیم بریم قصر یخ؟ بریم. چرا نریم؟ زمستان سردی بود. تمام خیابان پهلوی برف بود. موزیکها و نوشیدنیهای قصر یخ همیشه همانی بود که میخواستیم. زوکرو و پینک فلوید و جت روتال و الوی و بیتلز... بیداد میکردند. آنطرف بار پاتوق دختر و پسرهای سرهنگها بود که تیپ ما نبودند اما سلام علیکی داشتیم. حمید قهرمان ایران شده بود. پیرهن آستین لببرگردان که بازوها بزند بیرون مد بود، مدل موی بیتلز هم لازم بود. دختر و پسر سرهنگ صولتی هم خواننده شده بودند. یک شب که دخترهای سرهنگ صفایی داشتند میآمدند گاف دادم. کوچکه عینک آفتابی زده بود و تقریبا کورمال کورمال بازوی خواهرش را چسیبیده بود. دامن مینی سبز پوشیده بود با چکمهی مشکی بلند. گفتم: «دهاتی! شب که عینک نمیزنن!» تندی عینکش را برداشت و به خواهرش نگاه کرد. انگار ازهم پاشید. قرار بود برویم بافلو برقصیم، پرید. حمید گفت نمیتونستی نگی؟ پفففف چقدر مخ زده بودیم! پرید. حمید گفت: «نپرید، پریدن. جفتشون.» من در قصر یخ چخوف میخواندم و مینوشیدم و پاتیناژ تماشا میکردم. اصلاً نمیدانستم سالها به آن راسته فکر خواهم کرد و دلتنگ خواهم شد. نه برای خیابان پهلوی. برای خودم در آن شبهای برفی که میخندید از ته دل، و نمیدانست سالهای سال بهترین لحظههای عمرش در غربت پاسپورتی دارد که روی آن نوشته: برای مسافرت به همهی کشورهای جهان، بجز ایران. این چیزها آدم را اذیت میکند. نوروز که میشود یا روزهای تولدم به اوج میرسد یک ورزای وحشی درونم شروع میکند به شاخ زدن و گریستن و سم کوبیدن.
دریا مثل دل من توفانی بود. دلم میخواست اینها را به تو بگویم، صدای آب و هورهور موتور قایق نمیگذاشت. داشتم میآمدم پیش خودت. حرفهام را اینجا فقط نگاه کردم. از روز اول تا همین امروز را نگاهت کردم. شاید یک روز همهی این حرفها را برات بنویسم. آخر، من که جز تو کسی را ندارم. و این همهی آن حرفی است که شاید بعدها بفهمی. شاید هم نه...
--------
از خودم برایت بگویم؟
از خانه از خیابان
شهر، صدای پای ما، شب؟
از کجا برایت بگویم؟
عشق من!
جایی که تو نیستی
گفتن دارد؟
@
ماهی شدهام
افتادهام توی اقیانوس آرام
شبها میآیم بالای آب
زیر نگاه ستارهها
زیر آنهمه چشم و نظر
تو را از بر میکنم: ماه... ماه...
-------
کرانهی دریا با یک هالهی رقصان معمایی شده بود. دلم میخواست بروم برسم به آن هالهی سبز ولی میترسیدم. هیچکس آنجا نبود و جز صدای موجها که کش میآمد توی سرم صدایی شنیده نمیشد. دیلینگ! برام نوشت: «دنیام تویی. قلبم تویی. قبلهام تویی. همهی زندگیم شده تو. کجا بودی تا حالا؟» کجا بودم؟ چقدر تاریک بود؟ تا از تاریکی خودم را به روشنا برسانم چقدر در خودم مچاله شدم؟ چه روزها و روزگاری! نوشتم: «من که از اول دوووستت داشتم. از همون لحظه که وارد شدی. یادت نیست؟» نوشت: «هرچه بینم، از تو تصویری دهد.» گفتم این مال کی بود؟ جواب نداد و من باز راه رفتم. خیلی راه رفتم. آن هاله هی دورتر میشد و من میخواستم برسم که آن را ببینم. نوشت: «میدونی؟ اونقدر که الان مال توام، هیچوقت مال خودم نبودم.» دلم ریخت و باز رفتم. نوشت: «آخ زندگیم... آخ همه چیم. چرا من سردمه. اما چرا برهنگیمو تو آغوش تو میخوام؟» نوشتم: «تو خیلی داغی. اون ملافههای آبی خنکم میکنه.» وقتی رسیدم به آن هالهی رقصان، خیس عرق بودم. کمی هم ترسیده بودم. هیچکس آنجا نبود. گاهی آدم فقط برای دیدن یک هالهی سبز جانش را توی دستش میگیرد و در فضایی غریب راه میافتد. مثل سفر به قطب شمال؛ مثل آن شب که شهابها در آخرین نقطهی زمین خاموش میشدند؛ مثل آن روز که همان نزدیکِ در، روی زانوهام برام شیرینزبانی میکردی و نمیفهمیدی چه بلایی سرم میآوری. نوشتم: «تا به حال هر چی بوده گذشته. بیا راه بریم حرف بزنیم. دیگه اصلاً هیچی مهم نیست.» نوشت: «تا حالا هرچی بوده؟ تا حالا؟... جز تو مگه چیزی و کسی هم بوده؟» آنجا یک کلیسای کوچولوی سبز بود که هزاران شمع روشن، نور سبز سردر و گنبد را به رقص درمیآورد. یک اتاق کوچولو و گرم. یک جای امن که آدم دیگر از هیچکس و هیچچیز نمیترسد. کسی آنجا نبود؛ نه قاتل نه مقتول. فقط تو بودی که با آن نگاه آتشگرفته و آن مژههای تابدار دلم را میریختی توی دستهای خودت. نوشت: «دلم میخواد همهی دنیا رو بریزم دور... بشینم به حرفات گوش بدم.» از چی باید میترسیدم؟ به تو گفته بودم ترس فرزند تاریکی ست؟ گفته بودم وقتی تو باشی ترس خر کی باشد؟ یک سکه انداختم یک شمع افتاد. روشنش کردم برای انگشتهای کشیدهات. بعد یکی دیگر روشن کردم برای نفسهای خستهات. شمع سوم را که روشن میکردم نوشت: «میشه آدم دوبار عاشق یه نفر بشه؟» فندک زدم. روشنش کردم. دلم سیگار میخواست. همهی لحظههای نابم مثل شعلههای شمع جلو چشمم پرپر میزد. گفتم: «یادت نیست؟ یادت نیست یه روز، فقط یه روز ده بار عاشقت شدم؟ تو میخوندی و من نگاهت میکردم؟ یادت نیست با چشام نفست میکشیدم؟» گفت: «کی میای؟» نوشتم: «دارم میام. صدای نفسام نمیاد؟» یک خنده برام فرستاد: «بیدار توام. خواب من باش.»
-------
اگر خوب نگاهم میکردی
یک گوزن تنها میدیدی
که میخواست دنیا را به شاخهاش نشان دهد.
نرسیده به جزیرهی سنتورینی، موتور کشتی از کار افتاد و ناگهان همه چیز ساکت شد. در سکوت آن لحظهها دیگر نه صدای هورهور موتور بود و نه صدای فشفش آب. بعد یواش یواش پچپچهها مثل شعله قد کشید و در آن گرما و فضای خفه، صدای اعتراض مسافرها سکوت را تسخیر کرد. صدای گریهی بچهها هم درآمده بود. کشتی به حالت خلاص کمی پیش رفت و عاقبت در دیدرس یک جزیرهی کوچک ایستاد. قایقها را پایین دادند و دسته دسته مسافرها را به جزیره رساندند. زن جوانی که کنار من نشسته بود، توی قایق هم نشست کنارم. در راه گفته بود که اولین بار است سوار کشتی میشود. و گفته بود که دارد میرود از سنتورینی عکاسی کند. آلمانی را خوب بلد بود. چرا؟ «چون مادرم آلمانی بود. پدرم یونانی.» چرا بود؟ «مادرم سه سال پیش مرد. من هم همون وقتا از شوهرم جدا شده بودم، برگشتم خونهی مادرم. پدرم پیر شده. مراقبت میخواد.» موقع حرف زدن یک دسته از موهاش را میگرفت میکشید روی لبهاش و باز تکرار میکرد. من هم نگاه میکردم. بعدش هم از هوا حرف زده بودیم، از تابستان، همین حرفهایی که همه میزنند.
قرار بود یک ساعت در آن جزیره منتظر کشتی باشیم ولی آنقدر ماندیم که هوا تاریک شد و از کشتی وامانده برای همه یکی یک پتو آوردند. پتو را انداختیم روی دوشمان کمی راه رفتیم بعد خسته شدیم روی کندهی درختی نشستیم. دلش میخواست مدتی در آلمان زندگی کند. اما نمیتوانست پدرش را تنها بگذارد. بهش سیگار تعارف کردم یکی برداشت. براش فندک زدم و در نور فندک به مژههای تابدارش خیره ماندم. لبخند زد. ازش پرسیدم: «چرا جدا شدی؟»
گفت: «گذشت اون زمان که زنها عاشق یه خلبان میشدن. پففففف! شغل غلطاندازی که یه پاش رو هواست. مثل رانندههای کامیون. گاهی که هست زیادی هست، اما وقتی لازمش داری نیست.»
گفتم: «چه باهوش! اما اینو برای چی گفتی؟»
گفت: «اولین باره سوار کشتی میشم.»
گفتم: «میدونم.»
گفت: «از کجا میدونین؟»
گفتم: «خودت گفتی.»
لحظهای با تعجب نگاهم کرد و بعد ادامه داد: «میدونین؟ خوشم نمیاد مثل این زنهایی که عاشق یه خلبان هواپیمای مسافربری میشن، توی خونه غذا درست میکنن، آواز میخونن، با آرایش غلیظ مدام دم پنجره منتظرن بیاد، بهترین سالهای عمرمو الکی عاشق یه خلبان بودم. بعد که فهمیدم تا مدتها حالم از خودم به هم میخورد که این عشق رویایی چقدر میتونسته برای مادربزرگم شورانگیز باشه. میدونین؟ من؟ مردی میخوام که پاش رو زمین باشه، مال خودم باشه، حتا کارگر فرودگاه باشه، اما خلبان نباشه.»
«خودت چی؟ چیکار میکنی؟»
«من گرافیستم. بلدم پول دربیارم.»
گفتم: «حالا چیکار کنم برات؟»
گفت: «هیچی. فقط بگین شغلتون چیه؟ خلبانین؟»
گفتم: «معلومه که نه.»
گفت: «چقدر خوب. میاین با من زندگی کنین؟» شوخی بامزهای بود؟ شاید. کلی خندیدم. کشتی رسید و ما سوار شدیم. باز کنارم نشست و همینجور حرف زد. حرف زد. حرف زد. مدام یک تاش از موهاش را میگرفت میکشید روی لبهاش و باز تکرار میکرد. چیزهای جالبی میگفت. شاید یک روز همهاش را بنویسم. لابلای حرفها ازم پرسید که چکارهام؟ کدام شهر زندگی میکنم؟ و من براش گفتم. کمی نگاهم کرد: «چه خوب میشد اگه میاومدین. من هم میتونستم کتاباتونو به یونانی ترجمه کنم.» از این حرفش جاخوردم. دریا موجهاش را میکوبید به صخرهها، انگار به شانههای من تنه میکوبید. گفتم: «من عاشقم. میدونی؟ آدم فقط یه بار عاشق میشه.»
گفت: «یعنی چی؟»
گفتم: «آخرین بار که عاشق میشی یعنی همهی گذشتههات توش ووول میزنه. آخرین بار یعنی اولین بار. یعنی...»
نگذاشت حرفم را تمام کنم: «وای چه قشنگ. عاشق کی هستین؟ میشه عکسشو نشونم بدین؟»
موبایل را جلوش گرفتم. عکسهای تو را یکی یکی براش ورق زدم: «عاشق کسیام که خیلی خره. ولی خب، عاشقشم. دنیا رو باهاش عوض نمیکنم. خودش هم اینو میدونه.»
گفت: «چقدر نازه! چقدر قشنگه!»
گفتم: «اوهوم.»
گفت: «پس چرا تنهایین؟»
گفتم: «من؟ من که تنها نیستم.»
-----------
میشود سرت را بر سینهام بگذاری؟
میشود تا خود صبح
ذهن زیبای تو را بخوانم؟
میشود ببینم
چی در سرت میگذرد؟
@
میشود سر از سینهات برندارم؟
میخواهم تا الاه صبح
صدای دریا بشنوم
صدای نفسهات
که در ساحلی آرام
موج بر موج
اندوه مرا میشورد.
@
"ابدیت و یک روز"
غزلی است برای با تو حرف زدن
"چشماندازی در مه"
ترانهای است برای با تو راه رفتن
"مرغزار گریان"
مرثیهای است برای لحظههایی که نیستی
عشق من!
مثل لحافی چهل تکه
شیطنتهای کودکانهات را میدوزم به لبخندهایت
مهربانیات را میدوزم به حرفهایت
و نگاهت را میدوزم به دستهایم
برای خودم لحافی چهل تکه میبافم
که از سرمای نبودنت نمیرم.
@
اینجا تمام پرندگان آسمان
نام تو را فریاد میکنند
اینجا تمام ماهیهای دریا
یاد تو را
به خاطرهی آب میبخشند؛
آب... آب... آب...
گل من!
چه شبهایی که بی تو
بر خاک
ماهی شدم.