------
در آن تاریکی و سرما، فقط پنجرهی اتاقش روشن بود که نورش روی شاخههای بلوط پخش میشد. زیر آن دیوارهای بلند روی سکویی نشستم تا صبح شود. هزار خیال رنگوارنگ در سرم چرخ میخورد، اما نمیتوانستم ذهنم را جمع و جور کنم. سردم بود. برگهای پاییزی ریز ریز میلرزیدند و خودشان را جمعتر میکردند.
تا صبح چقدر راه است؟ بیفایده سرم را به کنج دیوار گذاشتم شاید خوابم ببرد. خواب از من گریخته بود. چند خیابان پایینتر آدمها، همین آدمها که لابلای صدای موزیک کش و قوس میآیند و بلند بلند حرف میزنند و میخورند و مینوشند و قهقهه سر میدهند، چنان هیاهوی ترسناکی میشدند که اشک تنهایی را در میآوردند. گاهی از دور تهماندهی گنگی از آن هیاهو میآمد و لایه لایه بر دیوارهای بلند شره میکرد.
ناگهان نور تندی از آن بالا پاشید روی شاخهها. از جا بلند شدم. پنجرهی اتاقش را باز کرده خم شده بود دنبال من میگشت. دست تکان دادم. سلام! گفت: «سلام... کجایی؟ چرا بیرون موندهی؟»
گفتم: «از خودت بپرس.»
«چرا نمیای بالا؟»
«کلید ندارم.»