-----
گفت: «تو! آره تو! وقتی میگم تو! زود بلند شو به سوال من جواب بده.» چرخی زد و باز رو به همه ایستاد. لحظههایی در سکوت به هیچکس نگاه نکرد. بعد بال راستش را گرفت یک جایی آن وسطها: «تو بگو! آره. همین تو! ستارههای آسمان چند است؟»
- آقا!
- آقا!
- آقا!
کلاس رفت روی هوا. همه با هم گفتیم: «موهای اسب من چند است؟»
لبهاش روی هم فشرده شد، مچاله. فهمیده بودیم که حالش خوب نیست و الان صورت چند نفر را با کشیده سرخ میکند. لوچ بود.
-----
شیک و مرتب و عطرزده نشستهام پشت میز مثل اسب دارم مینویسم. وقتی خودم اسبترم چرا بروم اسبدوانی؟ چرا بروم جایی که نمیدانم تهش کجاست؟ چون اسبترم؟ و عجب داستانی شد. باورم نمیشود که اینجوری از پسش برآمدم. یک دوربین تازه کشف کردم. یک دوربین پدسسسگ تماماً مخصوص. هیجان دارم. مثل پسرکی که با یک نی بلند رفته بود زیر آب و پدربزرگش را دق داده بود و از کشفش کیف میکرد و زیر آب میخندید، هیجان دارم. هوم! صبر کردم تا خودش را بزند به آب.
بغلم کرده بود و بلند بلند میخندید. گفت: «دقمرگ شدم باسی! تو اینا رو از کجا یاد میگیری؟» گفتم: «خودم کشف کردم!»
-------
درختی که لانه ندارد
انگار
تو یادت رفته گوشوارههات را بیاویزی
درختی که پرنده ندارد
انگار
یک شب خوابیدهام
خواب تو را ندیدهام
عشق من!
آشیانهها
انگشتر قشنگیاند بر دست درخت
تو
گل سینهی منی
و من درختیام که لانهی تو را
روی سرم گرفتهام تا زود برگردی.
--------
از تئاتر که حسابی در آمدم لحظههایی دراز در سکوت راه رفتم. از جایی بوی استیک پیچیده بود. گفتم چیزی میخوری؟ گفتم هوم؟ نه. از صدای قدمهام فهمیدم که دارم راه میروم. گفتم این کفش قهوهایه را دوست دارم. از تق تقش خوشم میآید. گفتم کفش سورمهایه چی؟ قشنگ نیست؟ قشنگ و راحت؟ گفتم چرا! ولی تق تق نمیکند. آدم انگار محکم قدم برنمیدارد. فش فش فش، انگار دارد تو تاریکی گم میشود. گفتم یعنی گم؟ خندیدم نه، دیوووونه! مفقود. گفتم بشود! نشود! چه فرقی دارد؟ یک ماشین در خیابان کانت بی دلیل بوق زد. گفتم ذقنبود! و ساکت به راهم ادامه دادم. پرسیدم چطور بود؟ شانهام را انداختم بالا لبم را هم اینجوری کردم؛ نمایش همان نمایش بود، فقط اجرا تفاوت داشت. اجرای بدترش را پنج سال پیش دیده بودم. این داستانهای تکراری و دستمالیشده با پایانی مشابه به کجا میرسد؟ گفتم دقت کردی؟ حتا کلمهها و سکوت و این گریز از متن به حاشیه هم عین هم بود. ابتکار وجود ندارد. متفاوت وجود ندارد. آدم گول میخورد. همه عین هم. گفتم آره، آدم یاد قیافههای عملشده در ایران میافتد؛ با صدای بلند خندیدم و گفتم دماغهای عملشده! مرامهای عملشده! همه عین هم. همه شبیه، همه باسمهای! گفتم یک چیزی یادت رفت! به سهکنج که میافتند اصرار دارند ثابت کنند بخاطر پولیپ عمل کردهاند، چون نفس نمیتوانستهاند بکشند! هوم! جراحی مرام بخاطر؟ خب آدم باید نفس بکشد... یا هرچی. حالا دیگر دیگی که برای من نمیجوشد توش کلهی سگ بجوشد. از سایهروشن سهکنج سقف فهمیدم که خوابیدهام، مثل شبهای دیگر. ولی من گفته بودم این چیزها را. نگفته بودم؟ چند بار هم گفتم. خواهش هم کردم. گفتم این چیزها خیلی اذیتم میکند، ما باید همدیگر را رعایت کنیم. چی جواب داد؟ نشنیدم. به جاش انگار شیلنگ بزرگ فشارقوی را به طرفم گرفت و شیر را تا آخر باز کرد که آبم ببرد. بُرد. اولهاش درد داشت، عشقولانه و اروتیک و سکسی! از پاییز پارسال سکسیتر و عمیقتر و مرباییتر! هم طرف نقل مشخص بود و هم دلیل نقل. احمقانه مثل مار زخمی میپیچیدم به خودم. تازه از لندن برگشته بودم شب اول سه بار توی خیابان عق زدم و کنار درخت بالا آوردم. تجربهی عجیبی بود! بعد چی شد که یکباره دردش افتاد؟ انگار احساسم کنار یک درخت جا ماند. شاید عصب یک جاییم را کشیدند و خلاص. نه. شاید هم تخم یک چیزی را ملخ خورد! به تخمم که خورد! حالا دیگر خواندن چیزی هلاکم نمیکند. بنویس! این که همه چیز دایره است شک نکن باسی جان! اوج که میگیرد ما قوس دایره را نمیبینیم، نمیبینیم که فقط تا نیمه هی بزرگتر میشود، شکست قوس را نمیبینیم. و نمیبینیم که از یک جایی به بعد دیگر رو به سقوط دارد و هی کوچکتر میشود تا برسد به صفر. گفتم خب، کلش همین بود! هستی و نیستی. اینهمه موضوع به ذهن میآید و سر نمیگیرد بافته نمیشود. خب نمیشود. چکار کنم؟ پابرهنه بخوابم؟ به جاش چیزهای دیگر بافته میشود؛ شب و روز. از صدای پای ایمی توی پلهها فهمیدم که ساعت چهار شده. گفتم آدمها عوض نمیشوند. حالا میگذاری بخوابم؟ گفتم بخواب. چقدر حرف میزنی!؟
-------
من اینجا در "حضور خلوت انس" هرچه بنویسم در خوانش بعدی ویرایش میکنم بارها، یا تغییر میدهم بارها، و گاهی هم حذف میکنم، یک بار. هرچه از این صفحه پاک شود میرود به جهنم، اما آنچه میماند در یکی از کتابهام میآید.
من اینجا چند نوع مطلب مینویسم، برخی را زنجیروار ادامه میدهم. گاهی تکهای از رمانم، گاهی شعر، گاهی نامهای به تو، گاه مبحثی از تکنیکهای نوشتن، و گاه نقنقهای تنهایی. اما اینجا برای من دیواری ست که نقاشیام را بیاویزم، دور و نزدیک شوم، چشمهام تنگ و باز کنم، در نور و سایه بگیرمش، تا بیفتم به جانش. زمانی هرچه مینوشتم برای سپانلو، شاملو، گلشیری، مصدق یا یکی از سیمینها میخواندم؛ بعد پاکنویس و نهاییاش میکردم. و حالا که از این موهبت محرومم، ناگزیر به ذهن و نگاه و تجربه و صدای خودم تکیه میزنم. اینجا هستند کسانی که میخواهند و دوست دارند بشنوند و نظر بدهند، اما این ماجرا کمی پیچیده است؛ قاعدهای ریاضی دارد؛ آدم وقتی با پینگپونگباز ضعیفتر از خودش بازی کند، ذهن و دست و نگاهش خراب میشود. بازی پینگپونگ ریاضی ست، و بازی نوشتن هزاربار ریاضیتر. به همین دلیل ناگزیرم به خودم متکی باشم. با خودم بازی کنم. تنها خودم.
من اینجا اعلام میکنم اگر مطلبی زودتر از ویرایشم در جایی دیگر نقل یا کپی شود، برای من حکم چرکنویس دارد. از آن دفاع نمیکنم. ولی آنچه را که بماند و متنش نهایی شود، بر آن تمهید میورزم و پای آن میایستم. من اینجا هرچه مینویسم حرف دلم است که طرف نقل بیرون از خودم ندارد، برای دل کوچولوی خودم مینویسم، نارنجی! برای تو.
-----
«آخ! خندههات. چرا تابستون نخندیدی برام؟»
«داشتم به انگشتات نگاه میکردم، به فوت کردنات.»
خندید: «دیگه چی دیدی؟»
خندیدم: «خیلی چیزا. میخوای دونه دونه نشونت بدم؟»
...
-------
زنگ زد: «معروفی!... سلام... زندهای؟» گفتم آره. ادامه داد: «خوبی؟ اصلا کجایی؟ پیدات نیست!... کجایی عباس!» گفتم: «مثل همیشه... خوبم... دارم میرم آوتلت. رادیو گفت امروز بازه. تو کجایی؟» گفت: «خونه. واقعا داری میری اونجا؟ میخوای باهات بیام؟ میای دنبالم؟»
«معلومه!» و در راه حرف زدیم، تعریف کردیم، خندیدیم، و... من از حال و روزم براش گفتم که چی شد و چی نشد، چی بود و چی هست. (هوم! عجب!) او از کار و برنامهاش حرف زد که چی فکر میکند، چی بهتر است. گفت که محل کار جدیدش را خیلی دوست دارد. به مدیر کل گفته اگر قرار بود فقط نقشه بکشد خب، در شرکت قبلی میمانده، آمده اینجا که طرح بدهد، نه این که این طرحهای ارتجاعی رادیکال و تکراری دیگران را اجرا کند. (هوم! عجب!) خوشحال بود خیلی. گفت: «پیرمرده قبول کرد. قرار شد طرح بدم، نقشه هم بکشم، ولی بیشتر دوست دارم طرح بدم.» گفتم: «مثلاً طرح چی؟» مثل خودم اخمهاش را کرد تو هم و خندید: «برج... بارو... کتابخونه... سینما... پاساژ... شهرک... هرچی. هرچی بزرگتر بهتر.» گفتم: «دم درآوردی! خانوم مهندس!» خندید: «داشتم! تو ندیده بودی عباس!... چی میخوای بخری؟» و باز موجهای رادیوی ماشینم را تغییر داد: «اینا چیه گوش میدی؟!» گفتم: «همونایی که قراره دو سال بعد گوش بدی.» و باز خندیدیم.
«چی میخوای بخری؟» «هیچی. میرم بچرخم کمی صدا بشنوم کمی راه برم قاطی آدما...» گفت: «ببین! این که داری میری سفر، خوبه. برو. زندگی کن. اما امروز اگه میخوای لباس بخری از من یکی نظر نخواه.» انگشت اشارهاش را به صورتم تکاند: «یا استیلتو عوض کن، یا خودت برو به سلیقهی خودت بخر. اگه میخوای نظر منو بپرسی وقتی میگم نه، بگو چشم!» در حال رانندگی نگاهش میکردم و از ته دل میخندیدم. «لباسات تکراری شده بابا، چند بار بگم؟ همه رو بریز دور. به خصوص توی این حال و هوای تازهت. میخوام ازت یه عباس درست کنم آدریانو چلنتانو! میفهمی؟» و دیگر از خنده اشکهام درآمده بود. گفتم: «هستم.» دستش را گرفتم و گذاشتم روی لبهام. اشکهای شوق و شادیام با اشکهای شور دلتنگی قاطی شده بود. نمیدانستم کدام قطره مال کدام چشمه است. خودم را جمع و جور کردم: «میمیش خانوم! مینای من! امروز برام وقت و حوصله داری چند تا لباس خوب بگیرم؟» لحظههایی چشم در چشم نگاهم کرد. فهمیدم تا تهش را خوانده. گفت: «معلومه!» (هوم! عجب!)
پارک کردم و راه افتادیم. از تامی به لاکوست؛ پوشیدم، نه! پوشیدم، نه! پوشیدم، نه! «نه یعنی نه! سه تا عین همین داری. باز هم میخوای بخری؟» از مانگو به بوس به... به رستوران. با هم ناهار خوردیم و باز راه افتادیم؛ از کلوین کلاین به مکس؛ پوشیدم، نه! نه! نه! اس اولیور، نه! دیزل، نه! و دستم را گرفت و مرا کشید توی اشتفانی؛ «اینو بپوش.» «یعنی... من؟!» آره همین تو! بگیر بپوش. پوشیدم، خوبه، اینم بپوش، اینم بپوش، اینم بپوش. میرفت میچرخید و یکی میآورد تحویلم میداد؛ بپوش! هوم! نه! آره! میپوشیدم و او دسته میکرد روی میز. بعدش یک کت و شلوار آبی نفتی که بافت و دوخت عجیبی دارد، نمیدانم از کجا چشمش دید و رفت آورد گرفت جلوم؛ بپوش! پوشیدم آمدم بیرون جلو آینهها. نه، جلو چشم او؛ بچرخ! چرخیدم. راه برو! رفتم. آآآآآها! آدریانو چلنتانو!
تمام امروزش را گذاشته بود که من بخندم از ته دل. حالا دارم فکر میکنم یکی از تفریحها و لحظههای دلانگیز من در طول عمرم زمانهایی بود که با هم میرفتیم لباس بخریم، و من حق نداشتم از دور و بر اتاق پرو دور شوم؛ خوبه؟ نه. بده؟ آره. این چی؟ عالیه! چقدر بهت میاد! حالا اینم بپوش. چقدر دلم تنگ شده بود برای این مرض تماشا! امروز سه تا لباس هم برای خودش خریدیم. نمیخواست. از بچگی همینجور بود. طبع بلندش را دوست داشتم همیشه؛ «لباس زیاد دارم... نه نمیخوام... حالا بذار برای تو بگیریم...» در طول انتخاب لباسهاش، همهی کارکنان فروشگاه دور ما جمع شده بودند با ما میخندیدند.
موقع برگشتن در طول راه انگار مامانم داشت باهام حرف میزد: «اول به خودت فکر کن، بعد به دیگران... من نمیتونم تو رو عوض کنم، فقط میتونم بهت بگم خندههای تو برام مهمه بابا! مثل یه موزیک پرخاطره! (عجب!)... یادته خانم دانشور اون روز چی بهت گفت؟ "قدر خودتو بدون، معروفی!" من اون روز پنج سالم بود... لباسای کمدهاتم بریز توی صندوق صلیب سرخ. لباس نو بپوش، عباس!...»
--------
دنیا این روزها تماشایی ست؛ هر آدمی سینهای دارد که یک کاکوتی در آن زار میزند. عادت دست، عادتی ویرانگر است. مامه به دستهای صاحبکارش عادت کرد تا من براش گریه کنم، هیچ کاری هم از دست تاتهی تیرهبخت ساخته نبود. از این بدتر ندیده و نشنیدهام، ولی بسیار خوانده و نوشتهام تا بفهمم اندازهها را خدا تعیین نمیکند. طول و عرض گاهی به دست باد تعیین میشود، گاه با پای بلند خورشید، و گاه هر آنچه هست. من نه آغازگر بودم! نه "سایهساز"! نه کلوخ انداز! تنها تماشاگر بودم. تماشاگری مبهوت از آنهمه نمایش و فرورفتن در نمایش. حالا حتا از بهت مبهوتترم. غرقشوندگان به هر حشیشی چنگ میاندازند، که نروند ته آب، که تمام قدرتشان در همان چنگ خلاصه میشود، اما هرچه به چنگ بیاورند با خود میبرند. و من رفتنی نیستم. فقط یادم باشد برای آینه و آینهدار برای پرده و پردهخوان سلام بفرستم. سربند همان آتشسوزی که پردههای خانه سوخت باید دست من را میگرفتم از لای دود بیرونم میکشیدم که آنهمه در تاریکی و دود دست و پا نزنم که آنهمه اشک نریزم. میدانستم که پروار کردن غریزه همزاد عشق نیست. تا ابد چرخ دل لنگ میزند؛ دلوی با طنابی دراز بهدورش میچرخد میرود ته چاه، خالی از اشک برمیگردد. تا ابد. عشق گوهری ست که با تمام ثروت جهان نمیتوانیاش خرید. زلال است؛ زلال و شور. یا هست، یا نیست، وسط ندارد؛ میدانستم.
و میدانستم که عادت، تخریبگر عجیبی ست. تمام پاییز و زمستان پارسال روزی چند بسته سیگار کشیدم تا ریههام را به گا بدهم؟ سیگار آدم را میکشد؟ پس چرا میکشیدم؟ تو میدانی؟ مگر میشود ندانی؟ فقط پیش از این که تمام حرفهای الفبا را مثل آن قندیل بلند ایوان خانهمان شمشیر کنی به سوی من تا ازت عکس بگیرم، برو! خودم راهم را کج میکنم به سوی خودم، به سوی اتاق زیرزمینی آیدین تا دست خوشبختیات را بگیری و خندان بگذری؛ عاشقانه و شاعرانه و اروتیک. مگر چند بار زندگی میکنی؟ خوش باش؛ موهبت کمی نیست. بیشتر هم نیست بخدا! قول داده بودی خوشبختترین آدم دنیا شوی، گرچه به هیچکدام از قولهات به من وفا نکردی، ولی به این یکی احترام بگذار! به خودت. به سلامت و زندگی و شادیات اهمیت بده. من آدمی بسیار محکم و پیچیدهام. هیچوقت به من فکر نکن. بلدم مثل کوه سر پا بمانم. اگر باورهای من از شخص تو فرو ریخته، چه اهمیت دارد؟ خودم که فرو نریختهام! تو که برای خودت فرو نریختهای، مهم همین است. بیخود نیست که خدا دور قلب آدم قفس کشیده محکم. پرده نکشیده، اگر پرده میکشید همه سوخته بود. قفس ساخته؛ استخوانی و محکم. و بیخود نیست که سر هر کوچه یک کاکوتی در قفسی جا مانده است. میگذارم به پای درختها که نمیتوانند از برگهایشان مراقبت کنند؛ خزان است و فصل بیبرگی. ارزانیِ باد!
- خاطرات یک بازیگر شکستنخورده
---------------
عزیزم؛ تا به حال بین دعوای دو نفر بودهای؟ بودهای که ببینی چه جوری دار و ندار همدیگر را به باد میدهند؟ گیسکشان دو آدم را دیدهای؟ خب. در حالت ابتدایی و کمتجربه، دوربین راوی را جای هر کدام قرار دهی، یک طرف دعوایی. ناچاری دوربین را جایی کار بگذاری که نه این باشی نه آن. که در موضع دفاعی قرار نگیری. که مجبور به توضیح نباشی. که بی طرف بمانی. اگر قصد داری نه قاضی باشی نه متهم، اگر میخواهی نویسنده بمانی دوربین را بیرون دعوا کار بگذار. در عالم حرفهای اما جای دوربین میتواند فرق کند. گاهی نویسنده سختترین و تنگترین زاویه را برای تصویر کردن انتخاب میکند. میتواند جای هرکدام از اینها بایستد. منظر اورهان در سمفونی مردگان، و حق بهجانب بودنش در طول کار است که او را افشا میکند. با اینهمه خوب است بدانی هرکس زیاد حرف بزند بیشتر خودش را افشا میکند. مثلاً زمانی که در بازجوییها زیر دست سعید امامی و تیمش پرپر میزدم میدانستم یک کلمهی اضافه چه بلایی سرم میآورد. چنان خاموش میماندم که با منقاش باید ازم حرف میکشیدند. زاویهی بسته و تنگ اگرچه نویسنده را به نفسنفس میاندازد، اما مثل دوربین خدا آنقدر باز و نامحدود نیست که بتواند تمام حرکات و سکنات و ذهن و عین سوژه را زیر پر بگیرد. کار وا میرود. آدم هرچه هم خدا باشد، مخلوق اوست، با تمام ضعفهاش. بنابرین ناچار است خودش را به تنگنا بیندازد که اگر چیزی از نگاهش نادیده ماند بتواند تبر را به گردن بت بزرگ بیندازد؛ به گردن خدا. بارها به تو گفتم مثل سگ یا پلیس، حادثه را بو بکش، اما نگفتم که پلیس باش. گفتم در زندگی هرگز دروغ نگو اما نخواستم که راوی بی تخیل حادثه باشی. در دعوای اولیا و اشقیا، مثلاً دعوای امام حسین و شمر دوربین کجاست؟ شمر؟ که امام حسین را روایت کند؟ یا امام حسین که شمر را؟ هرکدام از این دوربینها چی میبینند؟ چه میگویند؟ چه محدودیتهایی دارند؟ چه تاثیری بر خواننده میگذارند؟ به این دعوا فکر کن، در حالت ابتدایی اگر دوربین بیرون از این دو نفر باشد کمهزینهتر است. اما چی میبیند؟ چه میتواند بگوید؟ در سالهای جوانی قصد داشتم واقعهی کربلا را از دوربین شمر روایت کنم، در زمان دراماتیک همان روز عاشورا، زمان داستانی را خرده خرده در ذهن شمر بسازم، آن هم محدود به اطلاعات او. که نشد و این موضوع ماند تا الان که برای تو تعریف میکنم. اما داستان هابیل و قابیل و برادرکشی را نوشتم که اورهان شد راوی "سمفونی مردگان". بعد از همین رمان بود که رفتم سراغ "سال بلوا". دیگر اورهان راوی نبود، یعنی نخواستم دکتر معصوم رمانم را روایت کند. از منفی رفتم به مثبت. و نوشا دوربین را برداشت. دیشب بهت گفتم که من خودم را رج نمیزنم. بعد از سمفونی مردگان دلم میخواست دوربین را از اورهان بگیرم بدهم به نوشا برود سال بلوایش را تعریف کند. علاوه بر رمانی که مینوشتم میخواستم هیجان کشف و شهودش برای خودم محفوظ بماند. این یادت نرود که هر دوربینی، چیزی میبیند که از دید دوربین دیگر مخفی است. بقیهی هنر، همانا کارگردانی توست چیدمان توست که چی به دست میآوری چی از دست میدهی. به یک دوربین قناعت کن ازش کار بکش باهاش بساز. دوربینهای متعدد بیدلیل آشفتهات میکند. مثل زندگی؛ همه چیز را در یک نفر پیدا نمیتوانی کرد. هیچکس کامل نیست، و به همین دلیل است که اکثر آدمهای باهوش مدام در حال مقایسهی بهتر از بهترند، از این آغوش میروند به آغوشی دیگر تا پازلشان را تکمیل کنند. به همین مسخرگی! تکلیفشان با خودشان روشن نیست. نمیدانند چه خاکی به سر داستانشان بریزند، هی میروند سراغ دوربینهای ریز و درشت. داستان خوبی به یادگار نمیگذارند. ذهنی و عینیاش هم تفاوتی ندارد.
وقتی چیدمان داستان یا رمان را در ذهنت مرور کنی خودت درمییابی که اگر رمان یکدوربینه باشد، دوربین کجا باید قرار بگیرد، اگر دو یا سه دوربینه پیش میرود، جای دوربینها کجاست؟ نقششان چیست؟ پیش آمده که رمانی با زاویهی اول شخص نوشته شده، نویسنده در کمرکش کار دریافته چون راوی اول شخص بوده بسیار چیزها را دیده و میداند، و راز داستان لو میرود؛ مجبور شده جای دوربین را عوض کند و از منظر دیگری ببیند، مثلاً سوم شخص.
میدانی؟ در رمان "فریدون سه پسر داشت" اگر ایرج من راوی بود چقدر مزخرف میشد؟ همان خوب است که مجید قورباغه لابلای اعترافهاش ایرج را روایت کند. گاه لازم میشود برخی چیزها از نگاه دوربین پوشیده بماند، تا در موقع لزوم کشف شود. گاه لازم است دوربین برخی چیزها را نبیند تا ساختار دراماتیک شکل و قوام بگیرد. این که من دوست دارم رمانم را فقط از این زاویه بنویسم یا با سه دوربین، گاهی جواب نمیدهد. با هر تغییر جای دوربین، چیزی پوشیده میماند، مگر آن که دوربینت خدا باشد؛ یعنی دانای کل. من اما همیشه دوست دارم دوربینم محدود باشد. فکر کن ببین کیف ندارد رمان یا داستانی بنویسی که دوربینش در سوراخ کلید یا لای درِ کمد یا پشت یک پنجره نصب شده باشد؟ که خیلی چیزها را نبیند، اما چیزهایی ببیند که خدا هم نمیبیند؟
------
نمیدانم چرا آمده بود بعد اینهمه سال. شاید هم آمده بود فقط بگوید: «میدونی فلانی اومده برلین؟» و برود. گفتم: «آره. دیدمش توی یه اسمارت، داشت مثل خر سیگار میکشید با ولع. سیگاری شده؟» گفت: «نمیدونم شاید. من دو بار توی واپیانو دیدمش با یه روس کلاسیک. از اونا که به موهاشون پارافین میزنن.» گفتم: «روس کلاسیک یا فرانسوی رمانتیک فرقی با هم ندارن. وقتی کار برسه به چنین اوضاعی همه یکسانن.» خندید. گفت: «شاید عاشقش شده؟ چرا اینو میگی؟ این خودخواهی نیست؟» گفتم: «عشقه، شورت که نیست روزی یه بار عوض کنی. یه بار فقط ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته، یه بار.» ساکت به جغدها نگاه کرد. دلم میخواست سر حرف را خودش عوض کند. اما گفت: «آره. اما... اما برات مهم نیست؟» گفتم: «من اصلا بهش فکر نمیکنم. تا وقتی توی دلت وول میزنه، وول میزنه. آشوب هم که باشه داریش. مال خودته. وقتی عق زدی و کنار یه درخت آوردیش بالا دیگه نمیتونی بخوریش.» سرش را زیر انداخت و ساکت ماند. من که رفتم چای بریزم رفته بود. همکارم گفت آقای دکتر خداحافظی کردن و رفتن.
------
برام نوشته بود: «نویسندهها میتوانند خدافظی کنند و بعد هم دوباره سلام کنند. نویسندهها یک روز با لگد میزنند توی کون همه چیز. و فردا صبحش دوباره شروع میکنند. و لگدهای دیشبشان یادشان میرود. هروقت هم که موقعش شد، کتشان را در میآورند، میآويزند به پشتی صندلیشان. وقتی هم که میخواهند بروند بیرون دوباره میپوشندش. فقط گاهی آن وسط اگر سردشان بشود، میاندازندش روی دوششان. اين جوری دیگر خیلی جيگر میشوند.»
نوشتم: «می دانی؟ اگر خدا زن بود و تو در هیئت مرد ظاهر میشدی، تا سر او با هم دوئل کنیم، چی میشد؟ تو را نگاه میکردم، خدا را به ضرب گلولهای میکشتم، بانو! من که میدانم زنی! من که بوی تو را میشناسم!»
بعدش تکیه دادم به عکسش خیره شدم؛ چطوری همهی نفسهای کشیدهام را برگردانم به یاد تو؟