---------
رمه در سینهکش کوه روی برف پیش میرفت، سنگسر جلو چشم یحیا بود. ها کرد نفسش نشست به جان سرما. یک هوی دیگر میرسید خانه و میخوابید. نانش را میخورد و قدر یک عمر میخوابید. برف بند آمده بود و آفتاب خودش را روی دنیا پهن کرده بود. پژواک گنگ صدایی در کوه تکرار شد. برگشت به پشت سرش نگاه کرد همانجور مبهوت خشکید؛ دایرهی بزرگ بهمن فغان میکرد و میچرخید و میآمد. انگار این لقمهای بزرگ را برای او گرفتهاند که سیر شود. فقط آدم وقتی تب دارد این دایره به سویش خیز برمیدارد بزرگ و بزرگتر میشود و عاقبت بر سرش میخوابد دنیاش را تاریک میکند و باز از نو؛ یک نقطهی کوچک از بالای کوه نزدیک آسمان خیز برمیدارد و راه میافتد. باید پناه بگیری پا به فرار گذاری بروی نباشی، یحیا! نباشی نبینی این روزهای تلخ را که مثل یک آه سیاه سرزمینت را تیره میکند تار میکند دودمانت را به باد میدهد. خدا کند دیر نشود. خواست بگوید یاهو مرا دریاب، نگاهش در ستیغ کوه یخ بسته بود. لبهاش جنبید: «یا کوه مرا دریاب!» و بهمن تاریکش کرد.
چند سال است همان زن را که در خاطر من مادرم است ندیدهام؟ حتما خوب است. زنده است. دوتا گیسهاش را میبافد میاندازد جلو سینه یکی اینطرف یکی آنطرف. هست. میخندد. به روزگار میخندد به نداری میخندد به غم میخندد همان زن که داغ هفت فرزند در سینه دارد؛ از کارگاهش درمیآید از حیاط که میگذرد به آسمان نگاه میکند، چشمش را نور میزند، اشکهاش سُر میخورد روی صورتش. با کف دست پاکش میکند میرود توی اتاق و هست. هست؟ آخرین بار که دیدمش، سه سال پیش بود؟ باز هم خندید. فقط یک دندان توی دهنش بود. بغلم کرد. گفت: «الاهی آباد شوی مادر!» براش یک سطل ماست و یک بادیه پنیر برده بودم. گفت: «چرا اینقدر زیاد آوردهای من که یک نفرم!» سرم را زیر انداختم. شیرین خندید چشمهاش کوچک شد. من هم خندیدم. «الاهی آباد شوی مادر!» این زبان بستهها چه میدانستند؟ مادر! سیاهبهار نبود لای علفها گم شدند آباد شدند خیک باد شدند. اگر برف نمیگرفت ما الان اینجا کجا بودیم؟ این چه بلایی بود سرم آمد، مادر؟! چه میدانستم پیش از این که برگردم، خبر ماست و پنیر را گذاشتهاند کف دست خنسا. سه سال نگذاشت بیایم سری بهت بزنم ببینم زندهای. هستی؟ پای مرا برید. روزگارم را سیاه کرد. مدام یادت میکنم مادر!
چه میدانست دولیلی تمام موهاش سفید شده بود حتا یک خال موی سیاه نداشت. راه که میرفت چهارستون بدنش لرز میافتاد خودش را میکشید میبرد، بود. سه سال نان خالی خورد و چشمش به در ماند. چه میدانست؟ «تو کجایی مادر؟! من کجا؟!» اگر زنده باشد چهارپاره استخوان در آستانهی کارگاهش آفتابی میشود به آسمان نگاه میکند لابد چشمهاش میسوزد اشکهاش راه میافتد یکی اینطرف یکی آنطرف: «الاهی گوسفندهات خوک بشوند، مادر! الاهی تک تک گوسفندهات خوک بشوند که یک سر به مادر تنهات نمیزنی!» خوک شدهاند مادر! چوب شدهاند! یخ بستهاند! حرام رفتهاند!
خوک نشده بودند. تجزیه شده بودند، در چرخش یک عمر. زیر کوه برف سالها مرده بودند و درون قالب یخ در مردگیشان جا مانده بودند. یحیا خواب دید که چهل سال پیش مرده است. و مرده بود. نوری خفیف پشت پلکهاش کم و زیاد میشد. چه تقدیری! چرا اینهمه خواب میدید؟ خواب در خواب! لایه در لایه. مثل دفترچهی کهنهای ورق میخورد؛ از این ورق به آن ورق، زندگی میآمد جلو چشمش. روشن و آفتابی از برابرش میگذشت تا نفهمد کجا رقم خورده این تقدیر اما کسی که آن را نوشته آیا مرده بود؟ «پدرم ولی خسته مرد. خسته و درهمشکسته.» و باز در خوابی دیگر غرق شد.
- تکهای از رمان نام تمام مردگان یحیاست
بی نظیر!
Posted by: الناز at April 13, 2017 7:45 PM