-------
باز اردیبهشت آمد و من دارم میروم لندن. حالم زیاد خوب نیست، ولی مجبورم این سفر را بروم. لندن را دوست ندارم، علاوه براین، هر دقیقه که اینجا پشت میز رمانم نیستم، اصلا نیستم، نیست و نابود. مخصوصا با این حالم. درد شانه و گردنم اذیتم میکند. سالهای دور را به یاد میآورم که شاملو از درد غمگین میشد و دستش را میبرد پشت گردن با نوک انگشت روی جای درد: «میبینی این استخونو؟ یه کم بالاتر. آهان همینه. میبینی دردو؟» دست میزدم به بالاترین مهرهی برآمدهی گردنش که آزارش میداد. «خیلی کشندهست.» و راست میگفت. آنقدر کشنده است که با فشار دادن جای درد آرام نمیگیرد. شاید هم خستگی مفرط باشد. انگار یک دوالپا آمده روی گردنم سوار شده قصد پیاده شدن ندارد. وقتی دردت را چاره نکنی، روزگار سوداگر میاندازدت به قرص و شربتهای جورواجور؛ از جگر کفتار بگیر تا سوپ جوجهخروس، از اشک مورچه تا سایهی نردبان، از این قرص به آن قرص. بی آن که درمان شوی. داروهای ریز و درشت جز این که پوست و اندام را از سکه بیندازد کاری نمیکند. بعدش دیگر تمام، یعنی شب بخیر دارلینگ! من اهل مسکّن نبودهام هیچوقت در هیچ زمینهای، تحمل درد را ترجیح میدهم. موقع ورزش زیر دستگاههای کششی اشک میریزم. احساس میکنم تکهای از ترکش تیری غیب توی شانهام جا مانده. باید درش بیاورم. شاید لازم باشد بروم پیش حمید، رُم شهر بیدفاع! کمی استئوپدی،کمی آفتاب، یک سینه حرف... رفیق! کج نشوم! قوزی نشوم! محتاج نشوم! چرا آرام نمیگیرد؟ کی آمده؟ چرا آمده؟ از کجا آمده؟ دیشب توی باشگاه از همان چسبهای داغکننده مخصوص مچهای ظریف چسباندم پشت گردنم. آتش گرفتم سوختم طاقت نیاوردم توی راه موقع رانندگی کندمش. کاش گردن آدم زیر سنگینی دیوان شمس بشکند، خلاص!
در شناسنامه ام نوشته اند لیلا. اما همه بیتا صدایم می زنند.
سلام
اینجا که من نشسته ام هم اردیبهشت است.
از صبح مشغول ویراستاری اخباری بودم که هیچ انگیزه ای برای آنها ندارم.
بین کارها همیشه نوشته های شما را پیدا می کنم و چند خطی می خوانم. حالم خوب می شود.
امروز به اینجا رسیدم.
درد اردیبهشتی را خواندم. خوشم آمد . نمی دانم از دردهایی که یکی یکی می رسد یا از اردیبهشتی که فصل مشترک من و این نوشته است.
همین
------------
سلام. ممنونم که کتاب منو می خونین