--------
اشکهام را
دانه دانه از روی زمین
پیدا میکنم
میریزم توی جیب کودکیهام
که وقتی بزرگ شدم
دست و بالم خالی نباشد
آخر
تو میدانی
روزهای بدی در پیش است
روزهای تهیدستی
روزهایی که شهرها همه
بی پنجره بی طارمی بی پرنده
برهوت میشوند
هیچ کس یادم نمیگیرد
خوابم کوچه ندارد
و هیچ کودکی در آن بازی نمیکند.
--------
هزار پرِ مرغ
زیر سرم
دلتنگ خانه زار میزنند
هر شب اینجا غوغای پرندگان است
که سر به دیوار میزنند
از آشیانه بال میکشند رو به دورهای دور
تا مرز دلهره تا نقطههای کور
ولی دلزده از پرواز
باز میگردند به لانهی راز
زیرا این زبانبستههای غمگین
نومید و خستهاند
بالشکستهاند
هر شب اینها
زیر سرم
آواز پر جبرییل را
انگار
به ابر بهار میزنند.
----------
روز یکشنبه 4 ژوئن قرار است با سه نویسنده پن کانادا در اوتاوا ناهار بخوریم بعدش برویم موزه. روز بعد یعنی دوشنبه 5 ژوئن قرارداد دو کتابم را با ناشر کانادایی امضا میکنم. ناشر میخواست برام برنامهی کتابخوانی بگذارد، موکول کردم به بعد از انتشار کتاب. تا سه شنبه در اوتاوا میچرخم بعد میروم سن دیه گو، مزرعهی اسبهای رفیقی که کمانچهنوازیاش مرا کشته است. میخواهیم یک هفته موزیک گوش کنیم، داستان بخوانیم، اسبدوانی کنیم، بنوشیم، راه برویم، حرف بزنیم، و بزنیم زیر طاق آسمان.
روز شنبه 17 ژوئن در برلین همراه 20 نویسندهی دیگر رمان "فریدون سه پسر داشت" را برای دو گروه از علاقهمندانش میخوانم. یک هنرپیشهی مشهور تئاتر آلمان (از برلینر آنسامبل، و چه صدایی!) متن آلمانی را میخواند، و من فارسی. برای گروه اول از ساعت نُه و بیست دقیقه تا نُه و چهل دقیقه شب، برای گروه بعدی از ساعت ده تا ده و بیست دقیقه شب. روز و شب بلند شلوغی خواهد بود.
Die Islamische Revolution erschüttert 1979 die iranische Gesellschaft.
Unzählige politische Gruppen stehen einander gegenüber, die Umwälzungen entzweien Familien. Abbas Maroufi erzählt von dieser Revolution und ihren Folgen am Beispiel der Familie Amani. Edward Scheuzger liest den deutschen Text.
Leseort: Impuls – Festival für Neue Musik / Familie Rotman Sponholzstr. 26, 1. OG
21.20 – 21.40 Uhr & 22.00 – 22.20 Uhr
روز یکشنبه 9 جولای در "شوارتز والد" نزدیک شهر فرایبورگ (تنها شهر آلمان که کوچههاش جوب آب دارد) با بیش از بیست نویسنده در یک فستیوال بینالمللی ادبی حضور دارم. دو روزی را با ایلیا ترویانُف و خوزه اولیور و چند دوست نویسنده خواهم گذراند. بعد میروم سوییس تا در کوههای آلپ سرم را به باد بدهم. عنوان برنامهام هیجانانگیز است.
Sonntag, 9. Juli 2017, 19.30 Uhr Blumen-Burkhardt
„Weltlese“ / Chamisso-Preisträger zu Gast
Ilija Trojanow (Deutschland/Österreich) stellt vor
Abbas Maroufi (Iran/Deutschland)
بعدش هم میخواهم جادهها را بگیرم بروم ایتالیا، رم، حمید، فراموشخانه. تا روز 15 جولای که طول ایتالیا را طی کنم تا مونیخ.
روز یکشنبه 16 جولای در کتابخانه مرکزی شهر مونیخ کتابخوانی و سخنرانی دارم، در برنامهای با عنوان "یک پرترهی تمامقد". سعید میرهادی که روزگاری رییس پن آلمان بود مدراتور برنامه خواهد بود، شاید هم یک نویسندهی مونیخی عضو پن آلمان.
ماه آگوست تعطیلم. میخواهم رمان "نام تمام مردگان یحیاست" را نهایی کنم، اینجا در برلین؟ یا یک کلبهی روستایی بی اینترنت که فقط آب داشته باشد و نان و درخت؟ نمیدانم. فقط میدانم که همیشه دلم یک جای اینجوری میخواسته.
روز یکشنبه 24 سپتامبر در فستیوال بینالمللی ادبیات شهر وین شرکت دارم. حدود 40 نویسنده از سراسر دنیا در این فستیوال حضور دارند. فرصت ندارم طول فستیوال را در وین باشم. فقط دو روز 23 و 24 سپتامبر آنجا میمانم. روز بعد در برلین از کانال آرته میآیند برای فیلمبرداری. در فستیوال وین میخواهم یک داستان تازه بخوانم. همینی که هفتهی پیش تمامش کردم. خیلی دوستش دارم.
این لاماها سری هم باید به ورشو بزنیم. ورشو را تا به حال ندیدهام. ورشو شهری نیست که بشود تنهایی رفت. خب، کارهای دیگر هم دارم؛ کلاسها، چاپ، صحافی، رتق و فتق امور کتابفروشی، و هزار کار دیگر... یعنی نوشتن؛ نوشتن مدام. و این تنها چیزی ست که با آن بهاندازه میشوم.
-------------
ماه به آهنگر خانه میآید
با پاچینِ سنبلالطیبش
بچه در او خیره مانده
نگاهش میکند، نگاهش میکند
در نسیمی که میوزد
ماه دستهایش را حرکت میدهد
و پستانهای سفیدِ سفتِ فلزیش را
هوسانگیز و پاک، عریان میکند؛
- هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
کولیها اگر سر رسند
از دلت انگشتر و سینهریز میسازند.
- بچه! بگذار برقصم
تا سوارها بیایند
تو بر سندان خفتهای
چشمهای کوچکت را بستهای.
- هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
صدای پای اسب میآید.
- راحتم بگذار!
سفیدیِ آهاریام را مچاله میکنی.
□
طبلِ جلگه را کوبان
سوار، نزدیک میشود
در آهنگرخانهی خاموش
بچه، چشمهای کوچکش را بسته.
کولیان مفرغ و رویا از جانب زیتونزارها
پیش میآیند
بر گردهی اسبهای خویش
گردنها بلند برافراخته و نگاهها همه خوابآلود...
چه خوش میخواند از فراز درختش
چه خوش میخواند شبگیر!
و بر آسمان، ماه میگذرد؛
ماه، همراه کودکی، دستش در دست.
در آهنگرخانه، گرد بر گرد ِ سندان
کولیان به نومیدی گریانند
و نسیم که بیدار است، هشیار است
و نسیم به هوشیاری بیدار است...
- گارسیا لورکا، ترجمه احمد شاملو
-------- برای تو که حرف اول الفبای منی
تا بیایم
پاهام را
بر زمین بارانی اردیبهشت
سفت کنم
گیاه از سرم گذشته بود.
- گناه دارد این بچه!
خورشید بار دیگر وزیدن گرفت
نسیم نرم تابید
انگشتان تُرد من از زیر آوار
نوازش انگشتان تو را شنید.
- برخیز و راه برو!
تا بخواهم دستهام را
به دیوار سبز اردیبهشت بگیرم
جان از جیبهای من ریخته
دورهگرد فقیر از تنم رفته بود.
- نروی به مرگ!
عشقهی نگاهت
چرخید به جانم
تردید به ریشهام افتاد.
- چهتونه شما؟
- هیچ
هیچ چیز شکستنیتر از ساقهی سبز تاک نیست
هیچ چیز به قدر شکستن
دردناک نیست
هوا توفانی ست
نگاه کن!
من تاکم
تا بیایم خونم را
قطره قطره انگور کنم
بریزم به کام خوشههای شما
ساقههای ترد من
شکسته
دلم هوای بهار میکند
میزند زیر گریه
بگذار اقلا این آخرین اردیبهشت را
برای خودم بردارم بروم.
- کجا؟ مگر من میگذارم؟ کجا؟
- کنار بقیهی درختها
پا سفت کنم.
- مهربانِ روزهای تنهاییام!
- 27 اردیبهشت 1396 برلین.
-------
مدتها از چوب بدم آمده بود، منی که از سالهای جوانی با بوی چوب با لمس چوب با کار چوب در دنیای خیال و رویا غوطهور میشدم، روزهایی را گذراندم که چوبها را میانداختم توی آتش تا سوختنشان آرامم کند. تماشای پیچ و تاب خوردنشان در شعلهها زمان را برای من تا میزد مرا از سنگلاخ عبور میداد میرساند کنار دریا. حالا دیگر حسی به چوب ندارم. نه کارش را دوست دارم نه سوختنش را. مهم هم نیست که از چه جنگلی باشد، نهال یا کهنسال، بهاری یا پاییزی، اما اهمیت دارد که بدانی چوب خیس سرگردان است تاب میخورد در خودش میپیچد. باید جایی خشک زیر نگاهت دو فصل بخوابد تا دیگر کابوس جنگل در رگهاش وول نخورد تا سرگشتگی جانوران در گوشش ویز نباشد تا از خودش پر شود. قالی نیست که از پا خوردن و تیپا خوردن قیمتیتر شود، چوب است. از جنس خودم. آخر، چوب بهار و پاییز دارد، بهارِ چوب با پاییزِ چوب فرق دارد؛ من از خطهاش از رنگش از بوش میفهمم بهاره است یا پاییزه؟ زادگاهش کجاست؟ کدام محله؟ میدانم پاییز چوب پایان یک راه جنگلی متروک است؛ وانهاده و متروک. تازهنفس اما کارکشته در آستانهی شصت سالگی به این ایمان دارم که با طبیعت اگر دربیفتی ازت انتقام میگیرد؛ انتقامی سخت. خودت را اگر نگیرد چیزی ازت میگیرد که دیگر پسش نمیدهد. حالا انگار کنار دریا ایستادهای، آخرین تکه را پرت میکنی توی موجها و لبخند میزنی؛ طبیعت برمیگردد به آغوش خودش. هیچوقت اینهمه آرام و آرمیده نبودهام. این چند روز مانده را هم صبر میکنم تا ساعت لنگری بگوید: دنگ... دنگ... دنگ...
صدا توی سرم بود. گفتم این موزیکو برای تو گوش دادم. گفتی بلند بخند، اردیبهشت نیاز داره. گفتم دلم برات تنگ شده. گفتی چه شکلی قربونت برم؟ گفتم خورشیدکم! من خیالپردازم با یک تاش رنگ بقیهشو باید بسازم، ماه میخوای یا خورشید؟ گفتی تو میسازی، عمارت روی سر ما خراب میشه. و چه قشنگ هم خراب میشه. روزگارِ آدمو به قبل و بعد تقسیم میکنه. گفتم تو نقطهی عطفی؟ در زمانی خیلی مهم. روزهایی خاص. به ناخنهات برگ گل چسبانده بودی. هر ناخن یک رنگ. بیدار که شدم از پنجره آمده بودی گفتی دارم دور و بر میزت میچرخم. انگشتهات روی صورتم بود. گفتی خوشحالی؟ گفتم خیلی. راه برو من نگاهت کنم.
------
کجایی؟
که سینهام پُر از غزل میشود
نفسهام پُرِ پروانه
نگاهم پُر از ستاره؟
معمایی!
تنها تویی که شعر میشوی
تنها تویی که قافیههام
در پیچ و تاب سرکش موهات
جا میمانَد
نارنجی!
کجایی؟
که نوشتههام از نداشتنت
میزنند زیر گریه
غزلهای من شطح میشوند
در موج مشکی موهام
و هر دلتنگی یک شعر
آن هم سپید.
- ماه می 2013