-----------
خیلی گشتم روستایی پیدا کنم که نه آب داشته باشد نه برق. بالاخره یکی در لوکزامبورک لاماهای کوه پیدا کردم. گیرم آن بالاهاست. بهتر. داشتم فکر میکردم من چه اینهمه راه سرابندی در پیش داشتهام! بیشتر راههایی که رفتهام سربالا بوده هنهنکنان رفتهام باز هم باید بروم. خستهام؛ خسته و ناآرام. اما به خودم گفتم عوضش مجبور نبودهای سرت را زیر بیندازی نفهمی چی بارت کردهاند، نگاهت به آسمان بوده نفسزنان کشیدهای رفتهای. اینجوری سر خودم گول مالیدم؛ فریبکاری کودکانه به خود، بیشترین قدرت من بوده. فریبکاری کودکانهای که به هیچکس آسیب نرسانده فقط خودم را کشیده از یک راه سرابندی بالا برده خستگیاش را جا گذاشته تا با فریبکاری دیگری از یک سنگی چوبی برگی صدایی رنگی دلخوشم کند. دلخوشم حالا؛ خسته و دلخوش.
من و سرنوشت جمعه میرویم که از اینهمه کار و خون و خبر و بار و جنگ و دروغ و بوق دور شویم آب چشمه بنوشیم با نور شمع کتاب بخوانیم به بچهی تاریکی خیره شویم ببینیم چرا مادرش او را تنها گذاشته؟ آخر هیچکس تنهاتر از بچهی تاریکی نیست.
روز سهشنبه هم برمیگردیم دوسلدورف برای حضور در فستیوال بینالمللی ادبیات "نویس" که کتابخانهی مرکزی شهر برگزار کرده. باز هم باید رمان "فریدون سه پسر داشت" بخوانیم و با علاقهمندان کتاب گفت و شنود کنیم. برنامهی من روز چهارشنبه 4 اکتبر است، در ساعت 7 عصر.
------------
کرمی که توی کله وول میخورد باید بیفتد روی کاغذ وگرنه همینجور از این سوراخ در میآید میرود توی آن سوراخ آدم را سوراخ سوراخ میکند. از زمان دانشجویی تا این سالها یک قرن گذشته، از این شش هفت ماه هم یک قرن گذشته. چیزی که میخواستم قرن گذشته بهت بگویم دیگر وجود ندارد؛ بیشترش را پاک میکنم، چند خطی میریزم روی کاغذ که از ذهنم پاک شوی. این را خوب میدانم که دیگر تو را نمیبینم. در پستوی تنهاییام مینشینم روبروی آدم سربهزیر و آرامی که ازش انتظارهای شگرف داشتم. پسر خوبی که بهش میگفتم کورش کبیر. میخندیدی: «داریوش بزرگ.» میگفتم: «یزدگرد متوسط!» میگفتی: «اسکندر حقیر!» میگفتم: «اردشیر درازدست!» میگفتی: «بردیا! برادر! در چه حالی؟» خنجر از پشت مینشست توی سینهام: «بی تو... آخ!» و صدای خندههامان فضای سبز دانشکده را فتح میکرد. یادت هست؟
آخرین بار که دیدمت بهت گفتم که مرزهای من کجاست، حق من کجاست، خط قرمز من کجاست. نگفتم؟ بهت گفتم که اینجا، چند عکس هم نشانت دادم؛ دقیقاً اینجا سرزمین من است. دنیای زیبای من. اما بهت نگفتم به مرزهای من تجاوز نکن وگرنه لهت میکنم. له؟ نگفتم. بعضی چیزها را نباید گفت. اکثر قراردادها بین آدمها نانوشته است وگرنه دنیا میشد طویلهی خوکها. کاش میدانستی که من به اتفاقهای فیزیکی اعتقاد ندارم، فیزیک هم مثل تبر یک آلت قتاله یا نقّاله است؛ یا ویرانت میکند یا تو را به نقطهای قشنگتر میرساند. من در ذهن لهت میکنم وگرنه همان قرن پیش مثل راسکولنیکوف تبر برداشته و گردنت را زده بودم. آره! همه چیز برای من ذهنی و روحی و قلبی ست. به همین خاطر سرِ کسی یا چیزی با تو چانه نمیزنم، آنطرف ماجرا اصلا برام مهم نیست، من با تو کار دارم، از مرام حرف میزنم مرام، که نداشتی.
دخترت که آمده بود اینجا بهش گفتم همهی کارهاش را خواندهام اما نگفتم بابات آن "آن" تکاندهنده را ندارد. سیلی بههوش آورندهای که بزند خواننده را شل و پل کند ندارد. هوشمندی شاهکارانه ندارد. میدانی چرا؟ چون این سالها فضا آنقدر عوض یعنی عوضی شده دور و برش چنان شلوغ شده ذهنش به قدری متلاشی شده که وقت خلاقیت ندارد. آدم خلاق به هر کاری تن بدهد ذهنش را روی یک قدرت متمرکز میکند که زیر پای عابران پیاده پاخور نشود. و تو به یاد تاریخ نماندی. افول کردی؛ مثل یک معتاد. میدانی؟ بعضی کارها اعتیاد دارد، نه این که آدم خیال کند معتاد شده، تابلو شده، نه! همین که هر روز راه بیفتی از یک مسیر ببینی بهت میآویزند، شب یا روزت را رقم میزنند یعنی خودت وا دادهای. وا رفتهای. چه فرقی دارد؟
علمهای دستهی سال بلوا یادت هست؟ زنها که روی پشت بام نشسته بودند به علمها پول گره میزدند. علمکش وقتی شب میرفت خانه میدید به بیرق سبزش چند جا پول گره زدهاند، شبی را خوشحال میشد شبی را نه. علمکشها البته از سایهی دیوارها میگذشتند، آرام و حسابشده. تو حالا بیرق دستههای عزاداری سال بلوایی. شبها که میرسی خانه میبینی یک "چیزی" بهت آویخته، یک شب را خوشی یک شب را نه. انتخاب میکنی. باغ تفرج و بس، دم میوهفروشی متعال ایستادهای، رکب نمیخوری؛ حواست هست که لکی و کپکی و کمپوت نریزند توی زنبیلت، درشتهاش را سوا میکنی. اصلا بهشت علما نصیبت شده، همان بهشتی که دین مبین وعدهاش را داده؛ گله گله حوری، نهر شیر و عسل، انگور و انجیر و سیب و گلابی گاز بزن، صفا کن. شاید هم بد نباشد؛ در این زمینهها کارکشته میشوی.
سهم تو را بیشتر از اکبر و بهرام و محمد و بروبچههای دیگر میپنداشتم. فکر میکردم ارتقایشان میدهی، فکر میکردم رو به جلو حرکت میکنی، فکر میکردم یک آس میزنی روی "مجلس شاهکشی" حضرت استادی. اما او باهوشتر از تو بود، چراغش را برداشت رفت توی تاریکی و تنهاییش که گم نشود. «خدا اگر بودم...» سطح ساخته بود و حالا روی آن سطح حرکت میکرد. تو درجا زدی اخوی! چراغ لازم نداشتی چون تاریکی و تنهایی نداشتی، در بهشتی که هستی! تو بگو میدان ترهبار، خام شدی، پاخور و دستمالی و حرام شدی. یکی دو تا که نیستند! خبرها میرسد؛ تلفنی حضوری پیامی غیبی، یکی دو تا که نیستند. گلهای نصیبت شده، نوش جان! حالا دیگر فرصتی نیست، همه را از دست دادهای. خب من هم اگر میخواستم میتوانستم یک بهشتی اردیبهشتی باشم که جهنمی(!؟) نشوم. از همان جوانی مثل ماهی سُر خوردم از بهشت تو گُرخیدم. بهشت من جهان روشنی و راستی است، جایی که ظلمات نباشد، دروغ و دبنگ نباشد، پچپچه و شایعه و دودره کردن نباشد، باشد که هر آدمی خودش تعیین کند زاغ است یا عقاب. پرواز اوج نیست پرواز اوج نیست، کرداری از سر ناچاری ست. وای بر کسی که بخواهد به شعور دیگران توهین کند. وای!
--------
غروب 14 سپتامبر پرواز دارم به سوی لندن، لندن همیشه خیس. روزهای 15 و 16 میخواهم لندن را بجورم، شاید هم سری به آقامون گلستان بزنم که خیلی دلم براش تنگ شده. روز شنبه ساعت 7 عصر در سالن کتابخانه مطالعات ایرانی ابتدا آقای ماشاءاله آجودانی* درباره رمان تماماً مخصوص سخنرانی میکند، و بعد من از بافتار تکنیک و محتوا در رمان مدرن به ویژه از ساختار این رمان حرف میزنم. فرازهایی هم از رمان را برای علاقهمندان میخوانم. یکشنبه صبح برمیگردم برلین. متنی که در پوستر برنامه منتشر شده بدین شرح است:
کتابخانه مطالعات ایرانی برگزار میکند؛
" تماماً مخصوص" با عباس معروفی
سخنرانی و رمانخوانی؛
عباس معروفی
(رماننویس، نمایشنامهنویس، روزنامهنگار)
ساعت 7 عصر شنبه 16 سپتامبر 2017
The Woodlands Hall
Crown Street, Acton
London W3 8SA
Tel: 020 8993 6384
نزدیکترین ایستگاه آندرگراند Acton Town (District and Piccadilly lines)
نزدیکترین ایستگاه قطار Acton Central
اتوبوسهای 207 و 607 از شپردزبوش و ایلینگ و E3 از ایستگاه آندرگراند Acton Town
* ماشاءاله آجودانی، نویسنده کتابهای "مشروطه ايرانى"، "يا مرگ يا تجدد" (درباره شعر و ادب دوره مشروطه)، و "هدايت، بوف كور و ناسيوناليسم" و... مدیر کتابخانه مطالعات ایرانی است.
----------
امشب موقع نوشتن داشتم فکر میکردم من، من خارج از رمان، همین آدمی که دارم مینویسم و همین پنج دقیقهی پیش یک پرتقال را پوست کندم و خوردم و در عطر نارنجیاش غوطهور شدم دیوانهوار از بین چهرههای طبیعت دلباختهی کدامشانم؟ دریا؟ کویر؟ آسمان؟ ماه؟ خورشید؟ برف؟ باران؟ باد؟ جنگل؟ شب؟ روز؟ راه شیری؟ ستاره؟ ابر؟ کمانرنگین؟ یا چی؟
- کوه.
من عاشق کوهم. همین حالا اگر اتفاقی بیفتد که تصمیم به زندگی در یک کلبهی کوهی بگیرم، بیمعطلی میگیرم. دلم میخواهد برای زنده بودن و زندگی کردنم با طبیعت حرف بزنم حتا اگر پاش افتاد با هر چیزی بجنگم که بفهمد من حق خودم را میخواهم. میخواهم بجنگم که حالیش کنم اینجا مرز من است، برو کنار. تجاوز نکن، وگرنه لهت میکنم! بلدم. من آدمی ساده اما پیچیدهام؛ در تن تو پیچیدهام. میخواهم فکر کنم بخندم حرف بزنم بشنوم ببینم بنویسم بخوانم رویا ببافم خیال طبیعت را دستکاری کنم، و حافظهی تازهای هم برای کوه بهجا بگذارم.
کاش میشد که در کوه بمیرم! و اگر جایی دیگر مردم کاش میشد در کوه چالم کنند. هیچوقت نفهمیدم این علاقه به کوه از کجا میآید؟ سالهای زندگیام در ایران وقتی از پنجره به پشت سرم نگاه میکنم کوه شمیران دارد میآید توی دهنم؟ سپانلو همیشه به من میگفت: «نگاه کن عباس! تهران از هر کوچه و خیابونی نگاه کنی کوه میبینی.» با همین کوه جهتیابی میکردیم. یا در کودکی وقتی تابستانها پدربزرگم مرا با خودش میبرد سنگسر آشپزخانهی ما در دامنهی کوه بود؟ که از این گودی خیز برمیداشتم به آن انحنا؟ این تپه ماهورهای صیقلی تمیز و مهربان تن زنانهی کوه اینجور عاشقم کرد؟ چرا از بچگی فکر میکردم کوه یک زن خوشتراش و باوقار و مغرور و مهربان و زیباست؟
هر دو کوه روستای درگزین صخرهای بود؛ یکی بنفش و دیگری سرخ. روزهای بلند تابستان در باغات میچرخیدم سرم به خاک و گل و خانهسازی و چشمه و درخت گرم بود هنوز ته روز را در نیاورده بودم که عموجان از بلندی صدا میزد: «هاااای عباس! هاااای! شام یخ کرد.» «اومدم هووووی! هااااای!»راه زیگزاگ را میگرفتم تا برسم بالا چند بار آن دو کوه را میدیدم؟ دو کوه سخت. یک شب پیش پدربزرگه میخوابیدم یک شب پیش مادربزرگه. یک شب ایوان عمارت، یک شب ایوان پشتی. این از خاصیت دنیا و گیاه و زندگی میگفت، آن از افسانهها و ستارهها و جادوها. من نگاهم به آن دو کوه بود تا خوابم ببرد. میدانستم که کوه نیستند دو خواهرند نشسته کنار هم شانه به شانه، سرها فرو رفته در مخمل ستارهها. چرا؟ که دور سر و شانهشان برق برق بزند و چشم مرا خیره کند؟ آن که بلندتر بود و با لبخند نگاهم میکرد بهمنا بود. همه میگفتند کوههای چهلتَن. من اسمش را گذاشته بودم بهمنا و خواهرش.
- ذهن کودک زلالی خداست؟
خب حتما هست. داشتم فکر میکردم اگر یک روز بزرگ شوم و بخواهم برای خودم یک خانه بسازم کجا میسازم؟
- قلهی کوه. یا روی شانهی بهمنا. نیمسانتیمتر پایینتر از خدا. روزها یک آدم معمولی باشم، بنده و سپاسگزار. اما شبها که مینویسم هی شاخش بزنم که یا برو بالاتر، یا برو کنار من رد شوم. برو کنار، خوشتراش!
------------------
روز یکشنبه 24 سپتامبر در فستیوال بینالمللی ادبیات شهر وین شرکت دارم. وین... وین... وین! پدر وین را در میآورم امسال. ماه جولای که در فستیوال ادبی هاوزاخ (جنگل سیاه) بودیم ایلیا ترویانُف گفت: «عباس! این غذاها را ول کن. تو دستپخت مرا نخوردهای. به مسئولان فستیوال وین گفتهام برات هتل نگیرند. شب را در خانهی خودم میمانی. چون میخواهم خودم برات غذا درست کنم.» ایلیا ساکن وین است. و این بار هم مُدراتور برنامهی من. نه این که فقط یک نویسندهی خوب پر از جلوههای تازه باشد، نه. یک آدم دوستداشتنی است. پیش از نویسنده بودن آدم است.
روز دوشنبه 4 اکتبر فستیوال بزرگ ادبی دوسلدورف آغاز میشود، و کتابخوانی من اولین برنامهاش خواهد بود. این فستیوال سه هفته میزبان شصت نویسنده از سراسر دنیاست.
و اما... نمایشگاه بینالمللی کتاب فرانکفورت، پاییز دیگر پاییز بهتر
نمایشگاه بینالمللی کتاب فرانکفورت از چهارشنبه 11 اکتبر آغاز میشود و تا یکشنبه 15 اکتبر ادامه دارد. دیدار با ناشر کتابهام در ایران، امیر حسینزادگان مدیر نشر ققنوس و دیگر ناشرانی که سالهای جوانیام را یادم میآورند برای من همیشه مثل سالن ترانزیت فرودگاهی است که یادم میآورد از کجا آمدهام. کجا میروم؟ چه کردهام؟ چه کارهایی باید بکنم؟ و خیلی چیزهای دیگر. علاوه بر اینها شبهای برپایی نمایشگاه کتاب، فرانکفورت شهری است که زیر یک حباب بلوری میرقصد و مینوشد و میخندد و میانگیزد. نمیدانم در این چند روز چی توی این شهر میریزند که لعاب میاندازد مثل هلیم کش میآید و بوی دارچین میدهد. و نمیدانم چرا وقت برای خوابیدن پیدا نمیکنم. نمیشود خوابید. حیف است. هر صبح باید دوش بگیرم، لباس تازه بپوشم، بهموقع باشم؛ آماده برای جلسه یا دیدار یا مصاحبه یا تماشا.
نشر گردون و بیستمین حضور در نمایشگاه بینالمللی کتاب فرانکفورت
باز هم نشر گردون در سالن 05 غرفه دارد، امسال در ردیفA122 . تنها ناشر ایرانی در تبعید که هر سال در نمایشگاه غرفه دارد. غمانگیز است که ناشران دیگر حضور ندارند. راه زیاد است. هتل گیر نمیآید. قیمت غرفه پدر در میآورد. صرف نمیکند. بله، میدانم. هزینه دارد. برای داشتن هر چیزی باید هزینه کرد. زندگی سخت است. زحمت دارد. نق نق هم بکن، ولی بیا! میدانی؟ زندگی هزینه دارد. (من از هزینهی مالی هیچوقت حرف نمیزنم. هیچوقت)، رفتن هزینه دارد، ماندن هزینه دارد، خواستن هزینه دارد، عشق هزینه دارد. سفر هزینه دارد. حتا بعضی کارهای از سر ناچاری هم هزینه دارد. این تنها یک روی قصه است، یادت نرود که همهی این هزینهها باز هزینه دارد. سر درد صبحگاهی از مستی شراب ارزان شب پیشین بدجوری هزینه دارد. همه را باید پرداخت.
پیش از آن که دست و پا فرو بندد مرگ آخر کم از آن که دست و پایی بزنیم؟
نشر گردون علاوه بر 240 کتابی که تا کنون منتشر کرده، در نمایشگاه امسال 4 کتاب دوزبانه (فارسی آلمانی) کودکان، 16 کتاب تازه در زمینه ادبیات و آزادی و دموکراسی و حقوق زنان. 10 رمان، 2 مجموعه داستان، 2 مجموعه شعر، 2 کتاب خاطرات، که از اینها 2 کتاب تازه از خودم هم رونمایی میشود. دلم میخواست و قرار بود هر 6 کتابم امسال منتشر شود، اما زخم بدی داشتم و لیسیدنش در این گوشهی تاریک وقت زیادی ازم گرفت. گذشت. حالا خوب و سرحال و قبراق دارم لباسهام را اتو میکنم برای برنامهها و سفرها؛ اتو کردن لباس!؟ فکر کن! متنفرم. ولی مجبورم که با عشق اتو کنم!