-------
اگر زیاد نگاهت کنم
پر باز میکنی؟
محو میشوی؟
میروی آسمان هفتم؟
هوم! برو
اما دورتر از نفسهام نرو
نگو خواب بود خیال بود محال بود
می دانی؟
آدم وقتی عاشق میشود
چرکنویسهاش را دور میریزد
گل من!
آدم فقط یک بار زندگی میکند
یک بار عاشق میشود
به همین قشنگی.
-------
چقدر کارم زیاد شده این روزها
چقدر دوری
چقدر به خندههات دلبستهام
چقدر راه رفتن با تو دلانگیز است
چقدر دریا
چقدر کوه
چقدر باغ پرتقال
چقدر پشت بام
چقدر آفتاب
چقدر رنگ آبی بهت میآمد
یادم باشد یک پیرهن آبی برات بخرم
چقدر رفتن خاکستری بود
عسلک!
چقدر آن غروب تلخ... یادت هست؟
نردهها آهنیاند
چوب این دلتنگی را من خوردم؟
بگذریم! ولش کن!
چقدر سرو سرخوش
چقدر ماه در روز روشن
چقدر خورشید در شب تاریک
چقدر گنجشک بازیگوش
چقدر برف در تابستان
چقدر اسب چموش
چقدر آبشار خیس
چقدر پنجرهی عرقکرده
چقدر بلندا تماشا تمنا
چقدر چشمهات قشنگ بود
مژههات، آخ! عزیزکم نارنجی!
یادم باشد عکس بگیرم بچسبانم به آینه
که خودم را
از تو پیدا کنم.
------
شورانگیز بیا تو
در را ببند
دنیا را پشت در
نارنجی!
من اینجا
گیاهان کمیاب زمین را
توی دستهات روی تنت
ورق میزنم
نقطه به نقطه از بر میکنم
تو با نگاهت
شعر بریز روی کاغذم
گلبرگها را
خودم بلدم جمع کنم.
------
بیا آرزوهای مرا
با کف صابون فوت کن
بده به دست باد
تا من
ازت عکس بگیرم
از صدای خندههات
از نور آفتاب در مویبرگ شمعدانی
از نبض انگشتهای خودم
از پاهای بی جوراب تو.
--------
روی دست تو
مادر دهر بزاید!
روی دست تو
با بوسههام راه میافتم
از شانههات بالا میروم
دور گردنت جولان میدهم
سراسیمه
در تمام دشتها و ماهورها
میتازم
بعد در آغوش نگاهت
آرام میگیرم.
روی دست تو
مادر دهر بزاید!
-------
حیف که روز بلندتر از شب است
کاش میتوانستم
تمام روز بخوابم
که خوابت را ببینم
شب در خواب تو
بیدار بنشینم
تا سپیدهی صبح
تماشات کنم سیر.
----------
دلانگیزترین رنگینترین شیرینترین پاییز عمرم را سپری میکنم. گیرم توفان شهر برلین بیست و یک کشته و صدها مجروح به جا گذاشت، گیرم درست در اوج همین توفان بیش از دویست کیلومتر در اتوبانها و جادهها و خیابانهای پردرخت و جنگلی قیقاج راندم تا به خانه برسم؛ گاهی نومید گاه امیدوار. سرگردان نه جای امنی برای ماندن داشتم نه راه روشنی برای رفتن؛ فقط میراندم. آنهمه درخت شکسته از ریشه درآمده بادآورده، ماشینهای آسیبدیده سوخته فرونشسته در توفان مرا یاد مسیر زندگیام میانداخت؛ چقدر دروازهی فراخ برابرم خودش را تنگ کرد، چقدر روزنهی سوزن به پهنای آسمان از تنگنایم گذراند. چقدر پرهای پروازم وزنههایی سنگین شد مرا به زیر کشید، چقدر دستهام همین دستهای خسته مرا از دورترین سیاهترین شبها در تندترین توفانها پرواز داد. چه زندگی توفانی عجیبی از سرم گذشت، چه احمقانه گاه قدم به سیاهچالهای گذاشتم که خیال میکردم راه شیری است! چه هوشمندانه قدم به تاریکترین دالانی گذاشتم که توانستم قلب آفتاب را ببوسم! گفته بودم؟ پاییز را دوست نداشتم به هزار دلیل. به هزار دلیل پاییز امسال را دوست دارم. دوست دارم خودم را قانع کنم که فصل در رگهای من است که میچرخد، نه در آسمان. در آسمان دور با هزاران ابر رونده فاصلهی من با پاییزهای گذشته یک کهکشان بود. یک کهکشان بود تا احساس کنم پاییز زیباست، زیبا و خواستنی، گیرم که من بهاریام. یک اردیبهشتی نقشینچشم که اگر پاهاش بر زمین نباشد جاذبه را باور نمیکند خدا را نیز؛ نیز دیگران را. هوم؟