-------
چقدر کارم زیاد شده این روزها
چقدر دوری
چقدر به خندههات دلبستهام
چقدر راه رفتن با تو دلانگیز است
چقدر دریا
چقدر کوه
چقدر باغ پرتقال
چقدر پشت بام
چقدر آفتاب
چقدر رنگ آبی بهت میآمد
یادم باشد یک پیرهن آبی برات بخرم
چقدر رفتن خاکستری بود
عسلک!
چقدر آن غروب تلخ... یادت هست؟
نردهها آهنیاند
چوب این دلتنگی را من خوردم؟
بگذریم! ولش کن!
چقدر سرو سرخوش
چقدر ماه در روز روشن
چقدر خورشید در شب تاریک
چقدر گنجشک بازیگوش
چقدر برف در تابستان
چقدر اسب چموش
چقدر آبشار خیس
چقدر پنجرهی عرقکرده
چقدر بلندا تماشا تمنا
چقدر چشمهات قشنگ بود
مژههات، آخ! عزیزکم نارنجی!
یادم باشد عکس بگیرم بچسبانم به آینه
که خودم را
از تو پیدا کنم.
سلام بر عباس عزيز و تنها ،دوستت دارم و پس از مدتها آمدم اين صفحه زيبايتان را ديدم به ياد پارك پشت كتابفروشيتان در برلين و من كه آنهمه راه آمدم شما را ببينم و شما مشغول عكاسى بودى سالها پيش را ميگويم
و كلى حرف زديم ،،، دل تنگتان هستم ،،، رويا هايت را از دست نده
جواد هرمس تهران