--------
مسیحا مثل یحیا از آب در نیامد، جنم دیگری شد، آدمی دیگر. تصدیق شش را که گرفت کارگر معدن مس دربند شد. دو سه سال بعد، سر از میفروشی کیپور درآورد. روزها میرفت کلنگ میزد، کوه میکند، سرشب یواش یواش آنجا پیداش میشد که بخزد لای جمعیت میفروشی، گوشهی دنجی برای خودش پیدا کند، یک پنج سیری را نمنم بچکاند روی زبانش بعد برود توی رختخوابش لای خستگیهاش گم شود؛ پیچهی آبیرنگی روی صورتش بکشد بخوابد، تن ورزیدهاش را بسپارد به نفسهای تنهایی جوانی که در حسرت یک نگاه گرفتار شد. فقط ذهن آمُختهاش بلد شده بود آن یک جفت نگاه گداخته را بار دیگر بسازد و تا ابد نگاه دارد؛ همان دو زغال گداختهی ملتمس که گُر گرفت.
مال منی تا ابد؟
مسیحا سنگ شد، همانجا ماند، لال و منگ شد. تنها توانست طرح اندام آن نازکاندام وحشی را از بالا تا پایین یکنفس توی یادش جا بدهد. وحشی رمیدهای که به جای یک قلب دو تا کبوتر از سینهاش پرکشیدند بالبال زدند رفتند توی آسمان خال شدند.
خال سیاه کوچکی بالای لب دخترک بود، درست همان وقت که خدا خال را میگذاشت، گفت: آه! بعد دستش در هوا چرخید گوشهی پیچهاش را لای انگشتهای باریکش چنگ زد و زیر دندان گرفت. و پا برداشت. اینهمه ناز را کدام عَشَقه دور درخت میرقصاند؟ خواست فرار کند اما پیچه توی دستهای مسیجا جا ماند. دلدل کرد، لبش جنبید خواست چیزی بگوید. فقط گفت: آه!
مسیحا تب کرده بود. پلک نمیزد مبادا جادوی خوابش باطل شود. آدم وقتی در بیداری چنین خوابی ببیند دیگر میترسد بخوابد. میترسد بخوابد خواب ببیند که تمام گذشتههاش خیالی بیش نبوده.
مسیحا میترسید دولیلی صداش کند: «مادر! میدانم خستهای. خواب نمانی!»
نه خسته بود نه خواب، از شانهی دختر چرخیده بود به سینههاش، کبوترها که بالبال زدند، نگاهش نشست در چال کمر یک گلابی نورس. اما چرا تا رسید به زمین، آن ساقهای باریک گندمیاش غزال شد، گریخت؟
کی بود؟ کجا بود؟ کجا رفت؟
چرا همه چیز کُند شد؟ تمام لحظهها قطعه قطعه در ذهنش جا ماند، ولی دخترک از دستش گریخت؟
آدم وقتی از چانهی خدا مثل یک قطره سُر بخورد، میچکد به خاک؟ گم میشود؟ ولی نگاه که قطره قطره نمیچکد! نگاه مینشیند، میخوابد، راه میرود، میدود، از سر شانه راه میافتد میسُرد پایین. راه را مثل کف دستش بلد است. پلکها براش مثل درهای قلعه باز میمانند که شاهزاده بر چلهی باد سوار شود، برسد به گندمزار. گندمزاری که میسوزد و یک غزال در سوختهزار میگریزد.
یعنی با باد در روزگار پخش شد رفت به عالمی دیگر؟
حالا کجا دنبالش بگردد؟ کدام طلوع؟ کدام غروب؟ به افق کدام ستاره؟ خلخال دور ساق راستش نگین کبود داشت. بلند میشد، سکندری میخورد، خاک میکرد، بعد در غبار خودش گم میشد.
مسیحا خیز برداشت؛ شتابزده دوید او را بگیرد، نتوانست. آواره در خودش تا شد. آدم وقتی توی دلش آواره میشود، زندگیش دو پاره میشود، عطف میخورد، نیمیش آنطرف به باد میرود، نیمیش اینطرف آتش میگیرد، نمیفهمد کجا سرگردان شده.
در مکان؟ نه! در زمان.
زمان را به دودی آغشته میکند که از نفس خودش برخاسته. در دود دلش گم میشود، دیگر جایی را نمیبیند، حتا خاک را، حتا مغاک را.
با سر فرو غلتیده بود توی گودال. کار از کار گذشته بود. تمام آن روز رد نفسهای دختر را گرفت و دوید. تا دو آبادی آنطرفتر هنوز میدوید که فهمید سرگردان شده؛
هم در مکان، هم در زمان.
تا آدم عاشق نشود نمیفهمد این چه بلایی ست که سر خودش میآورد. تا عاشق نباشی از کجا بدانی گمشدهات کیست؟ آدمی که عاشق نیست، هیچوقت در جستوجوی چیزی نیست. وقتی در بچگی قصه تعرف میکنند فقط یکیش هست که در جان آدم مینشیند تا عاقبت دچار آن قصهاش کند. چه قصهای براش تعریف کرده بودند که شده بود آدم آن قصه؟ چرا نمیدانست؟
مگر سرنوشت آدم را در بچگی رقم میزنند؟ چرا تمام شب، خودش را در میفروشی کیپور قطره قطره نم میداد؟ از چی میترسید؟ میترسید از تشنگی هلاک شود؟
حسینا را بارها دیده بود که کنار پنجرهی میفروشی کیپور خودش را نم میداد، او را نمیشناخت. خودش در کنجی دیگر گرفتار یک نگاه شده بود. گاهی دلش میخواست برود سرش را روی پای مادرش بگذارد، موهاش را بدهد به دستِ دستهاش، آرام آرام نجوا کند نشانی چنین دختری را بگوید، ازش بپرسد: «تا به حال چنین دختری دیدهای؟»
«بله که دیدهام! دیروز عصر رفته بودم خرید کنم، دیدم میدانچهی بخوسر پر از آدم شده. پرسیدم چه خبر است؟ گفتند یک مرد و یک دختر کولی معرکه دارند. کار داشتم زود برگشتم، ولی همین دختری را که تو میگویی دیدم.»
مسیحا روز بعد وقتی از معدن برگشت یکراست رفت میدانچهی بخوسر که محشر کبرا بود. جمعیت دور معرکه حلقه زده بودند، محو تماشای دختری که کلاه میگرداند، و مردی با موهای وزکرده با صدای جریده آن وسط رجز میخواند: «های! کبرا!» و کبرا دور گردنش حلقه زده بود، نیشش را مدام نشان میداد.
پول را دخترک جمع میکرد اما معرکه را مووزوزی میگرداند، زنجیر پاره میکرد، مجمعه جر میداد، آب میخورد آتش فوت میکرد، شیشه و لامپ میجوید قورت میداد، و هزار کار دیگر. دخترک زیادی خوشگل بود. مردم به خاطر او جمع شده بودند ولی مارگیر خیال میکرد معرکهاش تماشایی است.
دخترک یک قفس هم داشت که کاکوتی سفید غمگینی توش بود. مسیحا نمیفهمید چرا دخترک این قفس و کاکوتی را با خودش میآورد.
کمی آنطرفتر از معرکه هم بازار مالفروشها بود که در صدای پتک و سندان و شیهه و عرعر و خرید و فروش و داغ و درفش مثل لایههای مه بالا میرفت و ابر میشد: «هاااای! خرت به چند؟» کرهخری میگریخت، قاطری لگد میزد، اسبی شیهه میکشید، و کسی میخندید: «میبینی؟ این مردم، خر را به خایه میشناسند!»
«آخ! کیف پولم! آآآی مسلمانها! کیفم را زدند!» مسیحا میدانست که دخترک زده، میدید که میزند. اما خاطرخواهش بود. میگفت به من چه مربوط؟ نه به مردم نگاه میکرد، نه به مارگیر وسط که از جعبهاش مار کبرا درمیآورد اجی مجی، سبد حصیریاش میکرد میگرداند جلو جمعیت، بعد پول را دسته میکرد جلو چشم مردم بلبلش میکرد میگذاشت توی قفس دختر کولیه. پول را دسته در جیب میچپاند، باز دوباره سبد را مار میکرد میفرستادش توی جعبه. خرگوش سفید را کبوتر میکرد، میگذاشت روی سرش تاج شاهی میشد برق برق برق...
هروقت پول جمع میشد دختر کولیه قفس را میگرفت بالا که معرکهگیر بلبل را بکند توی قفسش؛ ور دل آن کاکوتی خاموش که همیشه خواب بود. همینجور جیب میزد و میخزید. خیلیها نمیفهمیدند، ولی مسیحا از آن گوشه میدید و ریز میخندید، نگاه ازش برنمیداشت که دو تا زغال گُرگرفته توی چشمهاش برق میزد، پاورچین به تنش کش و قوس میداد، مثل شعلهی آتش بلند و کوتاه میلرزید. همین که جیب یکی را میزد، ولوله میافتاد در جماعتِ دور معرکه، خیال میکردی حالا همه پراکنده میشوند میروند، اما جز یکی دو نفری که غارت شده بودند، بقیه تکان نمیخوردند که مبادا جای خوبشان را از دست بدهند، فقط دستبهکون میشدند.
دختر کولیه همچنان جیب میزد از شرق میخزید به غرب، از غرب به شرق، تنش کش میآمد و قوس برمیداشت.
معرکهگیر وسط آنهمه نگاهِ بهتزده سخت مشغول بود؛ سطلی را پر از آب میکرد و وقتی برش میگرداند خاک ازش میریخت. درست در هنگامهای که مردم به صرافت جیبشان میافتادند و باز دستبهکون میشدند، دیگر اثری از دختر کولیه نبود. آنوقت کار بالا میگرفت، جمعیت غارتشده حلقه را تنگ میکردند و همدیگر را میزدند.
از همان غروب دیگر معرکهای پا نگرفت، و میدانچهی بخوسَر در سکوت دلگیر سابقش به خواب رفت.
مسیحا صدای دوبندی بر سنگفرش نیمه شب را هزار بار شنیده بود، اما این که صدای پای خودش بپیچد لابلای آن صدا گم شود، لابد خدا او را از این نقطه برمیداشت میگذاشت نقطهای دیگر. وگرنه او که راه نمیرفت. جایی جا مانده بود.
در صدای پای یک دختر در ظهر خاکآلود پریروز جا مانده بود. رفت دوباره سرش را گذاشت روی پاهای مادرش: «نه!»
«چی نه؟»
«این نبود.»
«خدا را شکر!»
چند روز بعد پیردخترها آمدند خواستگاری مسیحا برای دختر سروان خسروی. چند عکس که جمشیدی عکاس در ایوان خانهشان از دختر گرفته بود درآوردند چیدند جلو مسیحا: «یک پارچه گل است، نگاه کن! البته کمی چاق شده، شوهر کند لاغر میشود. تو را در میدانچهی بخوسر دیده، پسندیده. میگوید آخ! چه جوان خوش بر و بالایی! چه مرد زیبایی!»
مسیحا سر بلند نکرد.
گفتند: «میخواهی برات برویم خواستگاری؟»
مسیحا بی آن که عکس را نگاه کند گفت: «صبح باید بروم معدن مس، کوه بکَنم.»
آدم که عاشق باشد به عکس دیگری نگاه نمیکند، فرصت به دیگری نمیدهد، همه چیز دارد، فقط نفس کم میآورد، دلش میخواهد دورش را خالی کنند که هوا بیاید. دلش از روزگار بی او سر میرود.
آدم که عاشق باشد، نِی میشود، خالی از خودش، به سوی او قد میکشد، تا تمامی نورش را به درونش بیاورد، تمامی هواش را نفس بکشد؛ بندابند هر بند نِی یک آه نقش میبندد، هر سال یک آه؟ یا هر نفس یک بند؟
کسی نمیداند.