----------------
من هومر هستم؛ برادرِ کور. بیناییام را یکدفعه از دست ندادم، مثل فیلمها، کمکم همه چیز محو شد. وقتی به من گفتند که چه اتفاقی قرار است بیفتد، دلم میخواست بیناییام را بسنجم؛ آنموقع نوجوان بودم و در مورد همهچیز کنجکاوی میکردم. آن زمستان، کارم این شده بود که بروم کنار دریاچهی سِنترال پارک، جایی که مردم روی یخ اسکیتبازی میکردند، آنجا بایستم ببینم هر روزی که میگذرد، چه چیزهایی را میتوانم ببینم و چه چیزهایی را نه.
اول خانههای غرب سنترال پارک ناپدید شدند، انگار توی آسمان تاریک غرق شوند، تیره و تیرهتر شدند تا این که دیگر نتوانستم تشخیصشان بدهم، بعد درختها شکلشان را از دست دادند، و آخر سر، آخرهای فصل، شاید اواخر فوریهی آن زمستان خیلی سرد، تنها چیزی که میتوانستم ببینم هیبت شبحمانند اسکیتبازها بود که از جلویم رد میشدند، و بعد یخ سفید، آن آخرین روشنایی، تیره شد و بعد همه چیز سیاه شد و بعد بیناییام را از دست دادم، گرچه میتوانستم صدای غیژغیژ کشیده شدن تیغههای اسکیت روی یخ را خیلی واضح بشنوم، صدایی رضایتبخش، صدایی نرم اما قاطع، با لحنی عمیقتر از آن که انتظار داشته باشی...
- هومر و لنگلی، ای. ال. دکتروف، نویسندهی برجستهی آمریکایی، نویسندهی شاهکاری دیگر با عنوان رگتایم. (هومر و لنگلی با ترجمه الهام نظری، نشر افراز، تهران)
هر سطری از این رمان اشکم را درآورد، فهمیدم نویسنده موقع نوشتنش چه بلایی سر خودش آورده، انگار در هر صفحه دو بار با کارد زده توی قلبش، بعد زار زده، از زیبایی انسان؛ این که آدمی از این حس برود توی حسی دیگر، از دیدن به شنیدن، به حافظه، به هوش، به صدا، بو، بیصدایی، و خیلی چیزهای دیگر، تحسینبرانگیز است. ادبیات جهان این را کم داشته، اصلاً نداشته. جایی در همین رمان میگوید: «شعرها ایدههایی در خود دارند. این ایدهها از احساس بر میآیند، و این احساسها بر تصویرها سوارند.» و جایی دیگر میگوید: «در همین لحظه فهمیدم چیزی که لنگلی نظریهی جایگزین مینامید، تلخی زندگی یا یأس او از آن بود.» و باز میگوید: ««همانطور که گاومیشها جایگزین میشوند، ما هم میشویم...» و باز میگوید: «چه عشقی نابتر از این که حتا ندانی چیست؟» و «زن میمون خانگی نیست، و اگر مجبور است اجازه دهد که از او سوء استفاده کنند، بگذار اشکهایش را در تاریکی بریزد، جایی که فقط کسی میتواند صدای هقهقش را بشنود که به او تعدی کرده.» و «دختری مجارستانی که بوی بادام میداد...» و «خاطرات به زمان وابسته نیستند، خودشان را از زمان جدا میکنند.» مدام زده کنار نشانه که خواننده بزند توی خال. اما من؟ تمامقد به احترام آقای دکتروف تا آخر عمرم ایستاده لبخند میزنم.
میدانی؟ کسی که شاهکار بنویسد، هرگز آشغال نمینویسد، حتا برای دل خودش از سر استیصال. حتا در نامهی خصوصی برای سگش. حتا از سر تفنن برای تخمش. کلمه خداست، و آدم خدا را برای هر ناچیزی خرج نمیکند. اینترنت افراد بسیاری را دلیر کرده تا بنویسند، روزنوشت و دلنوشت فقط احترام شخصی دارد، ارزش ادبی ندارد، و این خیل عظیم نویسنده حالا تعدادشان دهها برابر خواننده است. که کتاب نمیخوانند، فقط مینویسند. علاوه بر این حدود پنجهزار داستاننویس هم کتاب منتشر کردهاند، که زیر متوسطاند، تکنیک نمیدانند، کتاب نمیخوانند، فقط مینویسند، و همین باعث نزول تیراژ کتاب شده، و خوانند را سرخورده و دلزده کرده است. برشی از زندگی داستان نیست، مثل یک عکس، فقط خاطرات صاحب عکس را در ذهنش بهجا میآورد، فیلم نشده، قصه ندارد، و داستان نیست. باید خواند، راه دیگری ندارد. به قول ایرج: اگر میخواهی آدم شوی این کتاب را بخوان!
وااااای! چقدر کتاب خوب نخوانده هست. دلم میگیرد اگر شاهکاری نوشته شود، و من دیگر نباشم که بخوانم.