------------------------
مرثا شیرعلی؛ از آکادمی گردون ، برنده نخست مسابقهی داستانک، داستان مینیمالیستی "لیراو" شد. علاوه بر آن هیئت داوران داستان "اگزما" را برندهی ویژه اعلام کردند.
از طرف خودم و خانواده آکادمی داستان گردون تبریک این موفقیت را به مرثا خانم عزیز تبریک میگویم، و براش تندرستی و شادی و آفرینشهای ماندگار آرزو میکنم. این داستاننویس یکی از امیدهای من در ادبیات داستانی ایران است و به زودی مجموعه داستانش منتشر میشود.
جایزه ادبی لیراو، به صدای ادبیات مستقل فارسی زبانان با هدف شناسایی و پرورش استعدادها و حضور علاقهمندان به داستانهای مینیمالیستی و گسترش ایجازنویسی با رعایت انتقال معنای ناب در حداقل کلمات، اهدا میشود.
هر نویسنده میتواند با 1 تا 4 اثر (داستانک و خرده داستان چند کلمهای با موضوع آزاد) در این مسابقه شرکت کند.
داوران این دوره؛ مظاهر شهامت، علیرضا محمودی ایرانمهر، فرحناز علیزاده، نسرین ارتجایی
دبیر فراخوان دهمین جایزه ادبی لیراو؛ مریم برزویی
سه داستانک از مرثا شیرعلی؛
اگزما
نرسيده به پنجمين ستون پل سفيد، دمپايى ابریاش را در آورد و خشکی قوزك پاش را خاراند. نيم چرخى خورد و قوس كمرش را از عقب شكاند روى نردهها. گفت: «كارون رفته آسمون! دست كسى بش نرسه.»
«بارون بشه كه خوبه!»
«اگزما میخورتش! نگام نکن، کوتوله میشی میری تو تنم!»
دوباره چرخی خورد و جفتپا پرید توی چاله پیش پای من. گفت: «دلم دعوا میخواد با هرکی کلهش گندهتره!» چند قدم عقب رفتم. دستهاش را از دو طرف باز كرد و ناگهان باران گرفت. قطرهها روى كشاله سرخ دستهاش فرود آمدند.
روزنامهاى دستم بود؛ بازش كردم: «خطر در كمين خوزستان»، گرفتمش بالای سرم.
سرش را تكان تكان داد. باران از انتهاى دسته موهاش پاشيد توى صورتم. گفت: «غم كه خبر نمیكنه! سراغ همه میره.»
اسب پیر
«دكترجان! يه اسب پير،حال پادگان رفتن نداره... تلف میشه... اینجام عین پادگانه! حق هموطنی رو بهجا بيار...»
میگفت، اسب نوزده سالهای است که تاج دندان ثناياش خیلی رشد كرده. سه ماه آموزشی را تاخته، طوری که جانش از سوراخهای بينی در برود: «از اسب پير كار میكشن؟ مادرم رسيد، ديد پرههای بينیم میلرزه، میخوام سقط شم! با پارتی، مرخصیمو گرفت...زدم به آبهای ناآرامِ اقيانوس آرام... من دوگانهسوزم! اسب آبی شدهم.»
همراهش را صدا میزنم: «نسبتتون؟»
«رفیق روزای کمپ پناهندهاس.»
«چی مصرف میكنه؟»
«ماهیفروش. کار میکردیم بیاجازه کار! نفهميدم لاكردار كی افتاد توی...»
«شيشه؟»
«فكر كنم.»
نامه بستریاش را مینويسم.
فاروق
نوبت من بود كه اسلحهخانه را تميز كنم اما سرگرد اسماعيلی به ارشد يگان سپرد كه اسم فاروق را روی بُرد بزنند تنگ اسم من. میدانست بوی روغن سوخته، نفسش را تنگ میكند. داشتم فكر میكردم عجب پدرسوختهای است اين اسماعيلی كه ناگهان گلوله آتشی از جلو چشمم رد شد. راست ميدان توپخانه را گرفته بود و میدوید.
زبانههای آتش از روی تن فاروق افتاد توی شكمم. میخواستم داغیاش را بالا بياورم: «چکار کردی پسر؟»
گلوله وسط پتوهايی كه انداخته بودند روی سرش، خاموش شد. اسماعيلی از ستاد بيرون زد. دستش را بالا گرفته بود: «مرتيكه بيا، برگه انتقالیت!»